پارت دوم
پارت دوم:
داستان از دیدگاه یونگی: سوار قطار شد و به کوپه خودش رفت ، وقتی در اتاقش چشماش رو باز کرد با پدر و مادرش روبهرو شد که چمدون یونگی دستشون بود و معلوم بود برای خداحافظی اومدن ، یونگی با مرور اون صحنه ها در ذهنش بیشتر از والدینش متنفر میشد ، همانطور که فکر میکرد ، متوجه جیمینی شد که مقابلش روی صندلی کوپه نشسته بود و به یونگی نگاه میکرد ، یونگی گفت: از کی اینجایی؟ جیمین پای چپش رو روی پای راستش انداخت و گفت: از وقتی بیدار شدی کنارتم ، اما تو منو ندیدی چون هم نامرئی شده بودم هم افکارت درگیر بود. یونگی گفت: والدینم هم تورو دیدین؟ جیمین تک خنده ای کرد و گفت: منو فقط افرادی میبینن که بهشون نازل شدم ، تو فقط میتونی منو ببینی ، مثلاً اگه در جلوی مردم باهام حرف بزنی همه فکر میکنند دیوونه ای ، چون اونا منو نمیبینن و فکر میکنند با خودت حرف میزنی . جیمین جمله آخر رو گفت و بلند بلند خندید ، یونگی ایش کوتاهی گفت و به بیرون پنجره نگاهی کرد و گفت: هاهاها ، خیلی خندهداری ، اگه قراره تا دگو شیرین بازی های مسخره ای مثل این درآری بهم بگو تکلیفم رو روشن کنم، هنوز دو روز از راهمون مونده . جیمین متوجه شد که یونگی رو ناراحت کرده برا همین آروم گفت: معذرت میخوام ، میخواستم یکم سرحالت کنم . یونگی از دیدن مظلومیت مرد مقابلش لبخند زد و گفت: حالا خودتو ناراحت نکن، ببین دارم میخندم. جیمین هم لبخند شیرینی به یونگی زد و به بیرون نگاه کرد ، کل این چند ساعت اصلأ باهم حرف نزدند تا که موقع غروب از میان کوههای بلندی میگزشتند و غروب قشنگ معلوم بود ، یونگی بلند گفت: وای غروب ، من عاشق غروب خورشیدم . جیمین لبخند زد و گفت: پس تو هم مثل افراد قبلی عاشق غروبی ، هر آدمی که بهش نازل میشم عاشق غروب و طلوع خورشیده . یونگی گفت: من عاشق خود خورشیدم هستم ، چون اون کل روز خودشو میسوزونه تا هوا روشن بمونه اما تموم زیبایی ها و تعریف ها به ماه میرسه ، ماهی که گاهی کامله ، گاهی ناقص و گاهی هم اصلا پیداش نیست. جیمین سری به نشان تعیید تکان داد ، یونگی بعد چند دقیقه گفت: قراره برم به مزرعه مادربزرگم ، نمیدونم اونجا چه اتفاقی میوفته ، میترسم. جیمین بلند شد و کنار یونگی نشست و دستش رو به دستش گرفت تا ارومش کنه بعد گفت: نگرون نباش من کنارتم . یونگی از حس پوست و دست جیمین به خودش لرزید ولی چیزی نشان نداد ، برای پنهانکاری گفت: من برم سرویس بهداشتی بیام . جیمین سری تکان داد ، خودش از حرکت خودش خجالت کشید ، تا حالا با هیچکس اینگونه نبود و این خلاف قوانین فرشته ها بود ، اما ناخودآگاه این حرکت را زد ، احساس گرمی و عشق در سینه اش احساس کرد ولی توجهی نکرد .
یونگی دست و صورتش را شست و در آینه سرویس بهداشتی به خودش نگاه کرد: این حرکت جیمین قلبش را به تپش انداخته بود و گرم کرده بود ، احساس میکرد حسی نسبت به جیمین داره ولی در تلاش سرکوبش بود ولی چندان موفق نبود ، آخر با هزار بدبختی به کوپه برگشت و هر دو شب سختی سپری کردند ، کنار هم بودن باعث تپش قلب آنها بود و کنترل خودشان برای هردو سخت بود.
سلام دوستان پارت دوم 🪻
داستان از دیدگاه یونگی: سوار قطار شد و به کوپه خودش رفت ، وقتی در اتاقش چشماش رو باز کرد با پدر و مادرش روبهرو شد که چمدون یونگی دستشون بود و معلوم بود برای خداحافظی اومدن ، یونگی با مرور اون صحنه ها در ذهنش بیشتر از والدینش متنفر میشد ، همانطور که فکر میکرد ، متوجه جیمینی شد که مقابلش روی صندلی کوپه نشسته بود و به یونگی نگاه میکرد ، یونگی گفت: از کی اینجایی؟ جیمین پای چپش رو روی پای راستش انداخت و گفت: از وقتی بیدار شدی کنارتم ، اما تو منو ندیدی چون هم نامرئی شده بودم هم افکارت درگیر بود. یونگی گفت: والدینم هم تورو دیدین؟ جیمین تک خنده ای کرد و گفت: منو فقط افرادی میبینن که بهشون نازل شدم ، تو فقط میتونی منو ببینی ، مثلاً اگه در جلوی مردم باهام حرف بزنی همه فکر میکنند دیوونه ای ، چون اونا منو نمیبینن و فکر میکنند با خودت حرف میزنی . جیمین جمله آخر رو گفت و بلند بلند خندید ، یونگی ایش کوتاهی گفت و به بیرون پنجره نگاهی کرد و گفت: هاهاها ، خیلی خندهداری ، اگه قراره تا دگو شیرین بازی های مسخره ای مثل این درآری بهم بگو تکلیفم رو روشن کنم، هنوز دو روز از راهمون مونده . جیمین متوجه شد که یونگی رو ناراحت کرده برا همین آروم گفت: معذرت میخوام ، میخواستم یکم سرحالت کنم . یونگی از دیدن مظلومیت مرد مقابلش لبخند زد و گفت: حالا خودتو ناراحت نکن، ببین دارم میخندم. جیمین هم لبخند شیرینی به یونگی زد و به بیرون نگاه کرد ، کل این چند ساعت اصلأ باهم حرف نزدند تا که موقع غروب از میان کوههای بلندی میگزشتند و غروب قشنگ معلوم بود ، یونگی بلند گفت: وای غروب ، من عاشق غروب خورشیدم . جیمین لبخند زد و گفت: پس تو هم مثل افراد قبلی عاشق غروبی ، هر آدمی که بهش نازل میشم عاشق غروب و طلوع خورشیده . یونگی گفت: من عاشق خود خورشیدم هستم ، چون اون کل روز خودشو میسوزونه تا هوا روشن بمونه اما تموم زیبایی ها و تعریف ها به ماه میرسه ، ماهی که گاهی کامله ، گاهی ناقص و گاهی هم اصلا پیداش نیست. جیمین سری به نشان تعیید تکان داد ، یونگی بعد چند دقیقه گفت: قراره برم به مزرعه مادربزرگم ، نمیدونم اونجا چه اتفاقی میوفته ، میترسم. جیمین بلند شد و کنار یونگی نشست و دستش رو به دستش گرفت تا ارومش کنه بعد گفت: نگرون نباش من کنارتم . یونگی از حس پوست و دست جیمین به خودش لرزید ولی چیزی نشان نداد ، برای پنهانکاری گفت: من برم سرویس بهداشتی بیام . جیمین سری تکان داد ، خودش از حرکت خودش خجالت کشید ، تا حالا با هیچکس اینگونه نبود و این خلاف قوانین فرشته ها بود ، اما ناخودآگاه این حرکت را زد ، احساس گرمی و عشق در سینه اش احساس کرد ولی توجهی نکرد .
یونگی دست و صورتش را شست و در آینه سرویس بهداشتی به خودش نگاه کرد: این حرکت جیمین قلبش را به تپش انداخته بود و گرم کرده بود ، احساس میکرد حسی نسبت به جیمین داره ولی در تلاش سرکوبش بود ولی چندان موفق نبود ، آخر با هزار بدبختی به کوپه برگشت و هر دو شب سختی سپری کردند ، کنار هم بودن باعث تپش قلب آنها بود و کنترل خودشان برای هردو سخت بود.
سلام دوستان پارت دوم 🪻
- ۲.۵k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط