پارت سوم

پارت سوم:
داستان از دیدگاه یونگی: بعد یک روز به دگو رسیدند ، یونگی به خونه مادربزرگش در حومه دگو رفت ، مزرعه مادربزرگش بزرگ بود و هرگیاه ، میوه و هرچی که می‌توانست در هوای بارانی دگو پرورش دهد را کاشته بود ، مادربزرگ یونگی با اینکه سنش بالا ۵۰ بود ولی بازهم سرحال و شاداب بود و مثل یک جوان ۲۰ ساله کارهایش را انجام میداد ، مهمترین نکته که یونگی رو یکم خوشحال میکرد این بود که مادربزرگش به شدت پایه بود و اهل خوشگذرانی بود و این باعث میشد یونگی یکم به زندگیش در دگو امیدوارم باشه . در اتاقش خوابیده بود و داشت خستگی راه رو درمی‌آورد ، و اصلا حواسش به جیمینی نبود که داشت موهاشو ناز میکرد ، یهو چشمش رو باز کرد و با جیمین روبرو شد ، بلند شد و سر جایش نشست و گفت: کی اومدی؟ جیمین هم خودشو کنترل کرد و گفت: الان ‌. یونگی گفت: مزرعه مادربزرگم اینجاست. جیمین گفت: جای قشنگی هست احتمالا زندگی در اینجا بهتر از سئول خواهد بود ، هم مادربزرگت زن خوبی هست . یونگی گفت: اره از مامانم بهتره ، خونه مادربزرگم روحیه خوبی نسبت به خونه خودمون داره . جیمین گفت: چون خونه مادربزرگت عشق داره ، عشق به پدربزرگت ، عشق به گیاهان در باغش ، عشق به مردم دگو و اطراف ، عشق به تو و خانوادت . یونگی گفت: جیمین تا حالا عاشق شدی ؟ جیمین از یهویی بودن سوال یونگی تعجب کرد و دست و پاشو گم کرد و گفت: منظورت چیه ، من ، من . یونگی گفت: منظورم اینه که به یه فرشته الهی عاشق شدی؟ جیمین که منظور یونگی رو فهمید گفت: در واقع، نه ،فرشته ها هم اگه عاشق بشن نمیتونن بچه دار بشن چون خدا فرشته هارو می آفرینه ، مثلاً پدر من از سنگ آفریده شده ، مامانم از آب و من از پر پرنده ها . یونگی سری تکان داد و گفت: حالا ، تا حالا به یکی از اونایی که بهشون نازل شدی ، عاشق شدی ؟ جیمین هرچه به چهره یونگی نگاه میکرد بیشتر قلبش به تپش می افتاد برا همین حرف را عوض کرد و گفت: تو چطور ، توهم عاشق شدی ؟ یونگی سرفه ارومی کرد و گفت: من تا حالا به یک انسان عادی عاشق نشدم، بااینکه دور و برم پر دختر بود ولی تا حالا نسبت به هیچ کدومشون حسی نداشتم ، امروزم ندارم، اما اولین بار من عاشق یه مرد شدم که انسان نیست و یک فرستاده الهی هست، جیمین نمیدونم این حرفم رو چی برداشت میکنی اما من عاشقتم ، من ازت خوشم میاد. جیمین حرفی نزد و حرکتی نکرد ، تو شوک بود، نمیدونست خوشحال باشه که حسی که اون نسبت به یونگی داره رو یونگی هم نسبت به خودش داره ، یا، نمیدونست ناراحت و نگران باشه که پسر جوانی مثل یونگی قراره آخر سر شکست عشقی بخوره چون فرشته ها و انسان ها هیچ وقت نمیتونن با هم زندگی مشترک داشته باشن . یونگی نگران جیمین شد چون نزدیک پنج دقیقه بود که حرکتی نمی‌کرد ، دستاش رو قاب صورت جیمین کرد و گفت: جیمین خوبی؟ چت شده ؟ جیمین به خودش اومد و نگاهی به یونگی انداخت و گفت: این یک اعتراف بود؟ یونگی خنده بلندی کرد و گفت: نوعی . جیمین لبخند محوی زد و گفت: منم ازت خوشم میاد ، نوعی ، میشه گفت که منم عاشقتم ، میتونیم با هم وقت بگزرونیم . یونگی گفت: تو که حالم خوب بشه از پیشم میری ، اون موقع چیکار کنیم؟ جیمین رو تخت دراز کشید و گفت: حالا تا اون موقع حل میشه همه چی ، بیا دراز بکش یکم چرت بزنیم ، خسته هستیم . یونگی پیش جیمین دراز کشید و زود خوابش برد اما یونگی نگران آینده اش با جیمین بود . جیمین هم نگران آینده اش با یونگی بود چون میدونست که به تازگیا زیاد قوانین فرشته ها رو زیر پا میزاره و میدونست آخر عاقبت خوبی ندارد .

های گایز پارت سوم 🐱🐣
دیدگاه ها (۰)

ادیت برا فیک

پارت چهارم:داستان از دیدگاه جیمین: چند روزی بود که با یونگی ...

پارت دوم:داستان از دیدگاه یونگی: سوار قطار شد و به کوپه خودش...

پارت اول بخش دو

پارت پنجم:داستان از دیدگاه یونگی: با جیمین در زیر شیروانی خو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط