تاریکی شب*چند پارتی جیمین* p2
روز برفی....آری جینا این روز را دوست داشت
اما تا وجود تنها یارش جیمین!
سرش را سینه جیمین فرو برد،بغض کرده گفت:
" جیمین ما بچه دار نمیشیم؟" Jina
جیمین با مهربانی موهایش را بوسید و گفت:
"زمان میبره،اما قول میدم یه دختر خوشگل مثل خودت نصیب ما میشه!" jimin
"اما الان ۹ ماهه دکتر میریم...خوب نمیشم یعنی؟" Jina
جیمین خندید
"جینا چرا انقدر عجله داری؟ مگه بچه ی ما به همین راحتی به وجود میاد؟" jimin
خجالت زده آرام در سینه اش کوبید
"خیلی بی ادبی!" Jina
جیمین محو صورت سرخ او شد و سپس لب هایش را آرام بوسید
"قول میدم خوب میشی جینا" jimin
_۶ سال بعد _
با لبخند دستش را بالا آورد و تار های نازک اگنس را لمس کرد
"جینا "
سرش را چرخاند، رو به وایولت که با ناراحتی نگاهش میکرد
"جانم؟" Jina
"میگم..."
"چی وایولت؟" Jina
"۶ ساله تحت درمانی...به نظر من بذار جیمین ازدواج کنه...تو که میدونی جیمین عاشق بچه اس "
صدای نابود شون قلبش را شنید و ناباور لیوان داخل دستش را زمین انداخت
"چ...چی؟" Jina
جیمین با نگرانی سمتش اومد، اما قبل از اینکه دست خونی و سرخ شده ی او را بگیرد جینا کنار کشید
"بیا بریم وایولت،باید باهات حرف بزنم" Jina
و دست او را به زور کشید
دور از ساختمان روی تاب نشستند
"منظورت چیه؟ تو میدونی من عاشق جیمینم و نمیتونم اونو با کسی شریک بشم؟!"
"جینا،بخاطر اینکه تو باردار نمیشی نباید جیمین رو از پدر بودن محروم کنی
اگه واقعا عاشقشی..بذار پدر بشه و یه زندگی خوش رو تجربه کنه "
و دور شد
جینا صبح تا شب فکر کرد...نه یک روز بلکه یک هفته کامل و با قلبی شکسته آماده ی تصمیم گیری شد
به جیمین که روی کاناپه نشسته بود خیره شد و هاله اشک داخل چشمانش را پاک کرد
کنار او نشست،متوجه شد او همچنان در اینستا در حال ديدن کودکان شیرین هست
دلش ریخت...آری حال دیگر از تصمیمش بر نمی گشت
"جیمینا " Jina
"جان دلم؟"jimin
اما تا وجود تنها یارش جیمین!
سرش را سینه جیمین فرو برد،بغض کرده گفت:
" جیمین ما بچه دار نمیشیم؟" Jina
جیمین با مهربانی موهایش را بوسید و گفت:
"زمان میبره،اما قول میدم یه دختر خوشگل مثل خودت نصیب ما میشه!" jimin
"اما الان ۹ ماهه دکتر میریم...خوب نمیشم یعنی؟" Jina
جیمین خندید
"جینا چرا انقدر عجله داری؟ مگه بچه ی ما به همین راحتی به وجود میاد؟" jimin
خجالت زده آرام در سینه اش کوبید
"خیلی بی ادبی!" Jina
جیمین محو صورت سرخ او شد و سپس لب هایش را آرام بوسید
"قول میدم خوب میشی جینا" jimin
_۶ سال بعد _
با لبخند دستش را بالا آورد و تار های نازک اگنس را لمس کرد
"جینا "
سرش را چرخاند، رو به وایولت که با ناراحتی نگاهش میکرد
"جانم؟" Jina
"میگم..."
"چی وایولت؟" Jina
"۶ ساله تحت درمانی...به نظر من بذار جیمین ازدواج کنه...تو که میدونی جیمین عاشق بچه اس "
صدای نابود شون قلبش را شنید و ناباور لیوان داخل دستش را زمین انداخت
"چ...چی؟" Jina
جیمین با نگرانی سمتش اومد، اما قبل از اینکه دست خونی و سرخ شده ی او را بگیرد جینا کنار کشید
"بیا بریم وایولت،باید باهات حرف بزنم" Jina
و دست او را به زور کشید
دور از ساختمان روی تاب نشستند
"منظورت چیه؟ تو میدونی من عاشق جیمینم و نمیتونم اونو با کسی شریک بشم؟!"
"جینا،بخاطر اینکه تو باردار نمیشی نباید جیمین رو از پدر بودن محروم کنی
اگه واقعا عاشقشی..بذار پدر بشه و یه زندگی خوش رو تجربه کنه "
و دور شد
جینا صبح تا شب فکر کرد...نه یک روز بلکه یک هفته کامل و با قلبی شکسته آماده ی تصمیم گیری شد
به جیمین که روی کاناپه نشسته بود خیره شد و هاله اشک داخل چشمانش را پاک کرد
کنار او نشست،متوجه شد او همچنان در اینستا در حال ديدن کودکان شیرین هست
دلش ریخت...آری حال دیگر از تصمیمش بر نمی گشت
"جیمینا " Jina
"جان دلم؟"jimin
۱۸.۸k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.