تاریکی شب *چند پارتی جیمین* p3
"میگم...باید در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم" Jina
"بگو عزیزم" jimin
"بیا...بیا جدا بشیم" Jina
جیمین بلند خندید
"جینا بازم شوخی های بی مزه؟" jimin
جینا بغض کرده فاصله گرفت
"من شوخی نمیکنم جیمین،بیا جدا بشیم و تو برو ازدواج کن" jina
"چی داری میگی جینا؟ برای چی؟ دیونه شدیییی؟!!" jimin
جینا بغضش را قورت داد
"تو نباید بخاطر من از پدر شدن محروم بشی،من فکرام رو کردم و دختری رو برات پیدا کردم" Jina
سیلی محکمی توی صورتش فرود آمد
جیمین با خشم گفت :
"برام مهم نیست،من بچه ای که مادرش تو نباشی رو نمیخوام میفهمی؟ من عاشقتم جینا
چطور جرئت میکنی اینو به من،به شوهرت بگی؟ تو چطور دلت میاد عشقت رو با بقیه تقسیم کنی؟؟!" jimin
پارک نمی دانست،جینا در این یک هفته به تمام این ها فکر کرده بود
اما عشق آن پاک بود،او عاشق پاک بود !
روی تخت دراز کشید،اشک روی صورتش خشک شده بود و مژه های بلند و زیبایش به هم چسبیده بود
جیمین او را در آغوش کشید و موهایش را بوسید
"اشک نریز عزیز من،بچه دار نشیم مهم نیست من تورو میخوام عزیزم تهش میریم از پرورشگاه بچه میاریم" Jimin
جینا که بغضش بازگشته بود،شروع به اشت ریختن کرد
" ولی چرا بخاطر من میخوای از بچه ای که میتونه مال خودت باشه محروم شی؟" Jina
"چون من و تو عاشق همیم" jimin
"جیمینا،اگه واست مهمم اینکارو بکن !" Jina
_چهار ماه بعد_
لبخندی که به بغض آغشته است،تمام زیبایی اش را از بین میبرد
تنها چشمانش زوجی که میان سالن بزرگ میرقصد را میبیند،زوجی که روزی جینا جایش بود
جلو رفت ،جیمین با افسوس به چشمان قرمز او خیره شد و ناخواسته قطره اشکی چکید
"خوشبخت بشید "Jina
رو به جیمین کرد
"ممکنه با همسرت یه دور برقصم؟" Jina
جیمین سری تکان داد و دور شد،تا چشمام عشقشرا از یاد ببرد
جولیا هم متاسف بود،احساس گناهی بیشرمانه را به دوش می کشید
"متاسفم که اینطور شد" Julia
جینا لبخند زد و موهایش را بوسید
" دیگه مهم نیست...من خوشحالم!"Jina
"بگو عزیزم" jimin
"بیا...بیا جدا بشیم" Jina
جیمین بلند خندید
"جینا بازم شوخی های بی مزه؟" jimin
جینا بغض کرده فاصله گرفت
"من شوخی نمیکنم جیمین،بیا جدا بشیم و تو برو ازدواج کن" jina
"چی داری میگی جینا؟ برای چی؟ دیونه شدیییی؟!!" jimin
جینا بغضش را قورت داد
"تو نباید بخاطر من از پدر شدن محروم بشی،من فکرام رو کردم و دختری رو برات پیدا کردم" Jina
سیلی محکمی توی صورتش فرود آمد
جیمین با خشم گفت :
"برام مهم نیست،من بچه ای که مادرش تو نباشی رو نمیخوام میفهمی؟ من عاشقتم جینا
چطور جرئت میکنی اینو به من،به شوهرت بگی؟ تو چطور دلت میاد عشقت رو با بقیه تقسیم کنی؟؟!" jimin
پارک نمی دانست،جینا در این یک هفته به تمام این ها فکر کرده بود
اما عشق آن پاک بود،او عاشق پاک بود !
روی تخت دراز کشید،اشک روی صورتش خشک شده بود و مژه های بلند و زیبایش به هم چسبیده بود
جیمین او را در آغوش کشید و موهایش را بوسید
"اشک نریز عزیز من،بچه دار نشیم مهم نیست من تورو میخوام عزیزم تهش میریم از پرورشگاه بچه میاریم" Jimin
جینا که بغضش بازگشته بود،شروع به اشت ریختن کرد
" ولی چرا بخاطر من میخوای از بچه ای که میتونه مال خودت باشه محروم شی؟" Jina
"چون من و تو عاشق همیم" jimin
"جیمینا،اگه واست مهمم اینکارو بکن !" Jina
_چهار ماه بعد_
لبخندی که به بغض آغشته است،تمام زیبایی اش را از بین میبرد
تنها چشمانش زوجی که میان سالن بزرگ میرقصد را میبیند،زوجی که روزی جینا جایش بود
جلو رفت ،جیمین با افسوس به چشمان قرمز او خیره شد و ناخواسته قطره اشکی چکید
"خوشبخت بشید "Jina
رو به جیمین کرد
"ممکنه با همسرت یه دور برقصم؟" Jina
جیمین سری تکان داد و دور شد،تا چشمام عشقشرا از یاد ببرد
جولیا هم متاسف بود،احساس گناهی بیشرمانه را به دوش می کشید
"متاسفم که اینطور شد" Julia
جینا لبخند زد و موهایش را بوسید
" دیگه مهم نیست...من خوشحالم!"Jina
۱۴.۸k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.