unexpected love🤎☕️
unexpected love🤎☕️
عشق غیره منتظره🤎☕️
انچه گذشت
من چرا درو باز کنم؟
بابا:بهت میگم برو
هوف باشه
درو باز کردم با چیزی که دیدم خشکم زد
part ⁵
ات ویو
اون.....اون تهیونگ بود پسر دوست بابا که باید باهاش ازدواج کنم تهیونگ بود
ته ویو (بچه ها تهیونگ رو تو تهیونگ ویو ته مینویسم )
بابام گفته بود میخواد با دختر دوستش ازدواج کنم من نمیخواستم ازدواج کنم اما به اجبار قبول کردم
سخن ادمین
(ببخشید وسط داستان مزاحم میشم میخواستم یه پرانتز کوچولو باز کنم همون حرف ها رو پدر ته بهش میزنه و ته هم همون حرف های ات رو به پدرش میزنه اما پدرش قبول نمیکنه یعنی دقیقا توی پارت قبل مکالمه پدر ات با ات چی بود مکالمه پدر تهیونگ با تهیونگم همون بود)
ته ویو
رفتیم خونه دوست بابام
وقتی در باز شد با صحنه ای که دیدم هنگ کردم اون اون ات بود دختر دوست بابام که باید بشه همسر ایده من اخه چرا ات این همه دختر چرا اون اخه
ولی از حق نگذریم ات خیلی دختر خوبیه مهربونه،کیوته،خوشگله ولی ما باهم نمیسازیم اخه چرا ات هوووووووف(پسرم خیلی ام دلت بخواد دختر به این خوبی رو از کجا میخوای بیاری😁😁 )
ادمین ویو
مهمون ها اومدن بزرگ تر ها داشتن درباره اقتصاد و شرکت و این جور چیز ها حرف میزدن که پدر ات گفت (پدر ات رو پ.ا مینویسم)
پ.ا:دخترم با تهیونگ جان برین تو اتاق ما بزرگ ترها صحبت هایی داریم که شما نباید بشنوید
ات زیر لب یه بابا گفت و با تهیونگ به اتاق رفتن
ویو ات
تو میدونستی؟
_نه نمیدونستم منم مثل تو راضی به این ازدواج نیستم اما نمیشه کاریش کرد
تهیونگ یکم داشت به وسایل اتاق نگار میکرد کتاب هارو از کتاب خونه ور میداشت ورق میزد دوباره میزاشت سر جاش
یکم تو اتاق موندیم
بعد رفتیم بیرون برای شام سر شام همش درباره عروسی حرف میزدن
بعد از شام اونا رفتن منم رفتم تو اتاقم خسته بودم پس سریع خوابیدم
صبح ات ویو
صبح بلند شدم کار های لازم رو انجام دادم رفتم پایین برای صبحانه
همه نشسته بودن رفتم نشستن رو صندلی داشتم چاییم رو میخوردم که بابام گفت
بابا:ات برای ساعت ۴ اماده باش تهیونگ میاد دنبالت برین بیرون
باشه
بعد صبحانه رفتم تو حیاط یکم رو تاب نشستم بعد یکم تاب خوردن رفتن داخل
پرش به بعد ناهار
الان ساعت ۲ بود پس رفتم یه دوش ۳۰ مینی گرفتم بعد از خشک کردن مو هام یه لباس خوب پوشیدم (میذارم لباسشو) نشستم جلوی اینه یه ارایش ملایم کردم کفش هام رو پوشیدم رفتم پایین دیدم تهیونگ جلوی در وایساده سلام کردم اومدم بشینم گفت وایسا اومد درو برام باز کرد و........
عشق غیره منتظره🤎☕️
انچه گذشت
من چرا درو باز کنم؟
بابا:بهت میگم برو
هوف باشه
درو باز کردم با چیزی که دیدم خشکم زد
part ⁵
ات ویو
اون.....اون تهیونگ بود پسر دوست بابا که باید باهاش ازدواج کنم تهیونگ بود
ته ویو (بچه ها تهیونگ رو تو تهیونگ ویو ته مینویسم )
بابام گفته بود میخواد با دختر دوستش ازدواج کنم من نمیخواستم ازدواج کنم اما به اجبار قبول کردم
سخن ادمین
(ببخشید وسط داستان مزاحم میشم میخواستم یه پرانتز کوچولو باز کنم همون حرف ها رو پدر ته بهش میزنه و ته هم همون حرف های ات رو به پدرش میزنه اما پدرش قبول نمیکنه یعنی دقیقا توی پارت قبل مکالمه پدر ات با ات چی بود مکالمه پدر تهیونگ با تهیونگم همون بود)
ته ویو
رفتیم خونه دوست بابام
وقتی در باز شد با صحنه ای که دیدم هنگ کردم اون اون ات بود دختر دوست بابام که باید بشه همسر ایده من اخه چرا ات این همه دختر چرا اون اخه
ولی از حق نگذریم ات خیلی دختر خوبیه مهربونه،کیوته،خوشگله ولی ما باهم نمیسازیم اخه چرا ات هوووووووف(پسرم خیلی ام دلت بخواد دختر به این خوبی رو از کجا میخوای بیاری😁😁 )
ادمین ویو
مهمون ها اومدن بزرگ تر ها داشتن درباره اقتصاد و شرکت و این جور چیز ها حرف میزدن که پدر ات گفت (پدر ات رو پ.ا مینویسم)
پ.ا:دخترم با تهیونگ جان برین تو اتاق ما بزرگ ترها صحبت هایی داریم که شما نباید بشنوید
ات زیر لب یه بابا گفت و با تهیونگ به اتاق رفتن
ویو ات
تو میدونستی؟
_نه نمیدونستم منم مثل تو راضی به این ازدواج نیستم اما نمیشه کاریش کرد
تهیونگ یکم داشت به وسایل اتاق نگار میکرد کتاب هارو از کتاب خونه ور میداشت ورق میزد دوباره میزاشت سر جاش
یکم تو اتاق موندیم
بعد رفتیم بیرون برای شام سر شام همش درباره عروسی حرف میزدن
بعد از شام اونا رفتن منم رفتم تو اتاقم خسته بودم پس سریع خوابیدم
صبح ات ویو
صبح بلند شدم کار های لازم رو انجام دادم رفتم پایین برای صبحانه
همه نشسته بودن رفتم نشستن رو صندلی داشتم چاییم رو میخوردم که بابام گفت
بابا:ات برای ساعت ۴ اماده باش تهیونگ میاد دنبالت برین بیرون
باشه
بعد صبحانه رفتم تو حیاط یکم رو تاب نشستم بعد یکم تاب خوردن رفتن داخل
پرش به بعد ناهار
الان ساعت ۲ بود پس رفتم یه دوش ۳۰ مینی گرفتم بعد از خشک کردن مو هام یه لباس خوب پوشیدم (میذارم لباسشو) نشستم جلوی اینه یه ارایش ملایم کردم کفش هام رو پوشیدم رفتم پایین دیدم تهیونگ جلوی در وایساده سلام کردم اومدم بشینم گفت وایسا اومد درو برام باز کرد و........
۸.۰k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.