پارت 41
#پارت_41
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
ولی افسوس که هیچ وقت این خیالم به واقعیت تبدیل نمیشه ! نمیدونم چقدر تو آغوش هم گریه کردیم با فشاری که به کمرم
داد از اغوشش بیرون اومدم زل زدیم تو چشمای هم اروم لب زدم : تو چرا گریه میکنی ؟!
دستی به چشمانان خیسش کشید و اروم لب زد : واسه قلب شکسته ی تو ...
لرزیش تو قلبم حس کردم ! لرزشی که حال دگرگونمو دگرگون تر کرد ... با نگاهمو داشتیم تو هم حل میشدیم کم کم سرشو جلو اورد
صورتش مماس با صورتم قرار داد ، چشماش بین چشمام و ل.بام در نوسان بود و در اخر زوم شد رو ل.بام
بدون تردید ل.باشو گذاشت رو ل.بام یکه ایی خوردم ! انگار برق سه فاز بهم وصل شده بود ، چند لحظه ایی منگ بودم ولی دست اخر منم
شروع کردم به همرای کردنش ! باید به ترسم غلبه میکردم یعنی مجبورم بود ، باید نیازی های آرش رو تکمیل میکردم ولی ...
( آرش )
میدونستم ترس داره ولی به گفته های مشاور هر جور شده باید ترسشو از بین ببرم و تنها راهشم اینکه ...
اروم خوابوندمش رو تخت ، وضوع لرزش بدنش رو میتونستم حس کنم ... میترسید اینو از نگاهش میشه خوند
روش خ.یمه زدم کامی از ل.بهاش گرفتم و شروع کردم به ب..وس..یدن گ..ردنش ... چند بار خواستم از کارم دست بکشم
ولی وقتی حرفای روانشانس تو ذهنم اکو میرفتم نمیتونستم ! دستم سمت لباسش رفت و....
با نوری که تو صورتم خورد اروم چشمامو باز کردم ، سرمو چرخوندم با چشمای بسته مهسا رو به رو شدم
لب کمرنگی زدم اروم پیشونیشو بوسیدم ، ملافه رو روش کشیدم سرشو رو بالشت گذاشتم
اروم از تخت پابین اومدم ... دیشب شب سختی براش بود ! هزار بار خواستم از کارم دستم بکشم اما نمیشد ... وقتی اشکاشو میدیم
دلم میخواست بمیرم ولی بازم گفته های روانشاس مانع این میشد که از کارم جلوگیری کنم
دیر یا زود باید خودشو اماده میکرد !
#پارت_42
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
نمیدونم چقدر به مهسا زل زده بودم با تکونی که خورد به خودم اومدم ، اروم چشمای خوشگلشو باز کرد
منگ نگاهی به اطراف انداخت و اخر سر نگاهشو به من افتاد لبخندی زدم ، اروم خندید خواست سرجاش نیم خیزشه که
صورتش از درد جمع شد ، با وحشت سمتش رفتم و نگران رو تخت نشست دستشو گرفتم :
خوبی عزیزم چی شده ؟!
اروم چشماشو رو هم گذاشت با صدایی گرفته ایی گفت: خوبم فقط زیر دلم تیر کشید !
آرش : بیا بریم دکتر ...
پوزخندی زد : نمیخواد ، برم به دکتر چی بگم ؟ بگم دخترانگی نداشتم ولی....
نصفی از حرفش رو خورد ، سرمو زیر انداختم ، حرفی واسه گفتن نداشتم راست میگفت ... فشاری به دستم داد و گفت:
اینو نگفتم که ناراحت شی ببخشید .
سرمو بلند کردم ، سعی کردم ناراحتیمو پنهون کنم لبخندی زدم خم شدم و پیشونیشو عمیق بوسیدم !
( 24ساعت بعد )
همه فرودگاه جمع شده بودند و مهسا اروم دستشو از دور بازوم جدا کرد و رفت سمت پدر مادرش
محکم خودشو به اغوش پدرش انداخت، لبخند کمرنگی زدم با صدای مامان نگاهمو ازشون گرفتم اروم گفت :
ارش پسرم مراقب مهسا باش ، اونجا تو غربت نذار احساس تنهایی کنه ، نذار چیزی کم داشته باشه
نگاهی به مهسا انداختم و رو به مامان چشمی گفتم ! سپس خم شدم اروم دستشو بوسیدم و جوابم بوسه رو موهام بود
بعد از خدافظی با همه منو مهسا و کیوان و آرش حرکت کردیم سمت ورودی هواپیما
جایی که زندگی هر چهار نفرمونو عوض میکنه !!
#پارت_43
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( مهسا )
با دیدن خونه ویلایی که رو به روم قرار داشت چشمام گرد شد ، با چشمای گرد شده به ویلای باشکوه نگاه میکردم
رو کردم سمت آرش و گفتم :
اینجا کجاست ؟!
بیخیال شونه ایی بالا انداخت : خونه مون !
گیج هانی گفتم که برگشت سمتم و گفت : خوشت نمیاد ؟!
سری به نشونه نه تکون دادم : خب پس چی چته ؟!
مهسا : اینجا واسه ما خیلی بزر...
نذاشت ادامه حرفمو بزنم دستمو کشید همین جوری که سمت پله ها میرفت گفت :
نیست عروسکم تازه اینا واسه تو کمم هست ! حالا به جای غرغر زدن بیا بریم داخل خونه رو بیین ...
کل روز آرش خونه رو بهم نشون داد و وسایلمونو چیدیم خونه خوشگلی بود ولی واسه ما زیادی بزرگ بود
به گفته آرش از فردا چندتا خدمه هم میان که کارای خونه رو انجام بدن ... خودمو پرت کردم رو تخت
لب زدم : این آرامش رو دوست دارم
با صدای در نیم خیز شدم ، آرش در رو باز کرد وارد اتاق شد با دیدن من لبخندی زد و گغت :
خسته شدی ؟!
مهسا : هعی نه زیاد ، کجا بودی ؟!
آرش : پایین ...
سری تکون دادم و هیچ نگفتم رفت سمت کمد شروع کرد به گشتن! انگار دنبال چیزی بود مشکوک پرسیدم :
چیزی میخوای ؟!
اهومی گفت ، از رو تخت بلند شدم رفتم کنارش ایستادم : چی میخوا
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
ولی افسوس که هیچ وقت این خیالم به واقعیت تبدیل نمیشه ! نمیدونم چقدر تو آغوش هم گریه کردیم با فشاری که به کمرم
داد از اغوشش بیرون اومدم زل زدیم تو چشمای هم اروم لب زدم : تو چرا گریه میکنی ؟!
دستی به چشمانان خیسش کشید و اروم لب زد : واسه قلب شکسته ی تو ...
لرزیش تو قلبم حس کردم ! لرزشی که حال دگرگونمو دگرگون تر کرد ... با نگاهمو داشتیم تو هم حل میشدیم کم کم سرشو جلو اورد
صورتش مماس با صورتم قرار داد ، چشماش بین چشمام و ل.بام در نوسان بود و در اخر زوم شد رو ل.بام
بدون تردید ل.باشو گذاشت رو ل.بام یکه ایی خوردم ! انگار برق سه فاز بهم وصل شده بود ، چند لحظه ایی منگ بودم ولی دست اخر منم
شروع کردم به همرای کردنش ! باید به ترسم غلبه میکردم یعنی مجبورم بود ، باید نیازی های آرش رو تکمیل میکردم ولی ...
( آرش )
میدونستم ترس داره ولی به گفته های مشاور هر جور شده باید ترسشو از بین ببرم و تنها راهشم اینکه ...
اروم خوابوندمش رو تخت ، وضوع لرزش بدنش رو میتونستم حس کنم ... میترسید اینو از نگاهش میشه خوند
روش خ.یمه زدم کامی از ل.بهاش گرفتم و شروع کردم به ب..وس..یدن گ..ردنش ... چند بار خواستم از کارم دست بکشم
ولی وقتی حرفای روانشانس تو ذهنم اکو میرفتم نمیتونستم ! دستم سمت لباسش رفت و....
با نوری که تو صورتم خورد اروم چشمامو باز کردم ، سرمو چرخوندم با چشمای بسته مهسا رو به رو شدم
لب کمرنگی زدم اروم پیشونیشو بوسیدم ، ملافه رو روش کشیدم سرشو رو بالشت گذاشتم
اروم از تخت پابین اومدم ... دیشب شب سختی براش بود ! هزار بار خواستم از کارم دستم بکشم اما نمیشد ... وقتی اشکاشو میدیم
دلم میخواست بمیرم ولی بازم گفته های روانشاس مانع این میشد که از کارم جلوگیری کنم
دیر یا زود باید خودشو اماده میکرد !
#پارت_42
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
نمیدونم چقدر به مهسا زل زده بودم با تکونی که خورد به خودم اومدم ، اروم چشمای خوشگلشو باز کرد
منگ نگاهی به اطراف انداخت و اخر سر نگاهشو به من افتاد لبخندی زدم ، اروم خندید خواست سرجاش نیم خیزشه که
صورتش از درد جمع شد ، با وحشت سمتش رفتم و نگران رو تخت نشست دستشو گرفتم :
خوبی عزیزم چی شده ؟!
اروم چشماشو رو هم گذاشت با صدایی گرفته ایی گفت: خوبم فقط زیر دلم تیر کشید !
آرش : بیا بریم دکتر ...
پوزخندی زد : نمیخواد ، برم به دکتر چی بگم ؟ بگم دخترانگی نداشتم ولی....
نصفی از حرفش رو خورد ، سرمو زیر انداختم ، حرفی واسه گفتن نداشتم راست میگفت ... فشاری به دستم داد و گفت:
اینو نگفتم که ناراحت شی ببخشید .
سرمو بلند کردم ، سعی کردم ناراحتیمو پنهون کنم لبخندی زدم خم شدم و پیشونیشو عمیق بوسیدم !
( 24ساعت بعد )
همه فرودگاه جمع شده بودند و مهسا اروم دستشو از دور بازوم جدا کرد و رفت سمت پدر مادرش
محکم خودشو به اغوش پدرش انداخت، لبخند کمرنگی زدم با صدای مامان نگاهمو ازشون گرفتم اروم گفت :
ارش پسرم مراقب مهسا باش ، اونجا تو غربت نذار احساس تنهایی کنه ، نذار چیزی کم داشته باشه
نگاهی به مهسا انداختم و رو به مامان چشمی گفتم ! سپس خم شدم اروم دستشو بوسیدم و جوابم بوسه رو موهام بود
بعد از خدافظی با همه منو مهسا و کیوان و آرش حرکت کردیم سمت ورودی هواپیما
جایی که زندگی هر چهار نفرمونو عوض میکنه !!
#پارت_43
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( مهسا )
با دیدن خونه ویلایی که رو به روم قرار داشت چشمام گرد شد ، با چشمای گرد شده به ویلای باشکوه نگاه میکردم
رو کردم سمت آرش و گفتم :
اینجا کجاست ؟!
بیخیال شونه ایی بالا انداخت : خونه مون !
گیج هانی گفتم که برگشت سمتم و گفت : خوشت نمیاد ؟!
سری به نشونه نه تکون دادم : خب پس چی چته ؟!
مهسا : اینجا واسه ما خیلی بزر...
نذاشت ادامه حرفمو بزنم دستمو کشید همین جوری که سمت پله ها میرفت گفت :
نیست عروسکم تازه اینا واسه تو کمم هست ! حالا به جای غرغر زدن بیا بریم داخل خونه رو بیین ...
کل روز آرش خونه رو بهم نشون داد و وسایلمونو چیدیم خونه خوشگلی بود ولی واسه ما زیادی بزرگ بود
به گفته آرش از فردا چندتا خدمه هم میان که کارای خونه رو انجام بدن ... خودمو پرت کردم رو تخت
لب زدم : این آرامش رو دوست دارم
با صدای در نیم خیز شدم ، آرش در رو باز کرد وارد اتاق شد با دیدن من لبخندی زد و گغت :
خسته شدی ؟!
مهسا : هعی نه زیاد ، کجا بودی ؟!
آرش : پایین ...
سری تکون دادم و هیچ نگفتم رفت سمت کمد شروع کرد به گشتن! انگار دنبال چیزی بود مشکوک پرسیدم :
چیزی میخوای ؟!
اهومی گفت ، از رو تخت بلند شدم رفتم کنارش ایستادم : چی میخوا
۹۱.۷k
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.