برده ارباب زاده
برده ارباب زاده
پارت :39
سوبین با کنجکاوی گفت
"یادت نمیاد دیشب چه اتفاقی افتاده؟"
یونجون گفت
" یادمه دیشب چه اتفاقی افتاد ولی موضوع این تو چرا داری این جوری رفتار میکنی؟!"
سوبین آب دهانش را به سختی پایین فرستاد نگاه خجالت زده اش را به یونجون داد و با لکنت گفت
"خوب... یادته دیگه امممم یکم ... خوب"
یونجون حرف سوبین رو قطع کرد و گفت
" این خجالت نمیخواهد پس خجالت نکش درکت میکنم شاید الان کمی خجالت میکشی ولی بهت قول میدم فراموشش میکنی "
فراموشش میکنه ؟ آخه چطوری سوبین میتونه همچین شبی رو فراموش کنه شبی که تا صبح توی آغوش کسی بود که دیوانه وار عاشقشه
سوبین نگاهش رو از چشم های زیبای یونجون دزدید و به زمین نگاه کرد آرام زمزمه کرد
" ما هنوز دوستیم ؟!"
یونجون دست به سینه ایستاد و جدی تر از هر زمانی لب زد ..
" تو چه فکر میکنی؟"
سوبین چند ثانیه مکث کرد بعد گفت
" دوستیم ؟!"
یونجون لبخند کجی زد و گفت
" معلومه که ما هنوز دوستیم ولی خوب نظر تو هم مهمه می خواهی هنوز هم دوست باشیم سوبین؟؟!"
سوبین نگاهش رو از زمین گرفت و به چشم های یونجون نگاه کرد گفت
" خوب .. معلومه که می خواهم باهات دوست باشم من خیلی دوست دارم میدونی که هیچ رفیقی هم بجز تو ندارم "
سوبین لبخند دندون نمایی زد یونجون دستش رو روی شونه سوبین گذاشت و گفت
" خوب برو آماده شو بریم بیرون !"
سوبین با تعجب گفت
" مگه نگفتی امروز نمیری شرکت "
یونجون هر دو دستش رو گذاشت روی شونه های سوبین اون رو برگردوند و به سمت جلو آرام هولش داد ...
" آره گفتم ولی اینو نگفتم که می خواهم الان برم شرکت پی حرف نزن برو آماده شو ...."
ادامه دارد ...
پارت :39
سوبین با کنجکاوی گفت
"یادت نمیاد دیشب چه اتفاقی افتاده؟"
یونجون گفت
" یادمه دیشب چه اتفاقی افتاد ولی موضوع این تو چرا داری این جوری رفتار میکنی؟!"
سوبین آب دهانش را به سختی پایین فرستاد نگاه خجالت زده اش را به یونجون داد و با لکنت گفت
"خوب... یادته دیگه امممم یکم ... خوب"
یونجون حرف سوبین رو قطع کرد و گفت
" این خجالت نمیخواهد پس خجالت نکش درکت میکنم شاید الان کمی خجالت میکشی ولی بهت قول میدم فراموشش میکنی "
فراموشش میکنه ؟ آخه چطوری سوبین میتونه همچین شبی رو فراموش کنه شبی که تا صبح توی آغوش کسی بود که دیوانه وار عاشقشه
سوبین نگاهش رو از چشم های زیبای یونجون دزدید و به زمین نگاه کرد آرام زمزمه کرد
" ما هنوز دوستیم ؟!"
یونجون دست به سینه ایستاد و جدی تر از هر زمانی لب زد ..
" تو چه فکر میکنی؟"
سوبین چند ثانیه مکث کرد بعد گفت
" دوستیم ؟!"
یونجون لبخند کجی زد و گفت
" معلومه که ما هنوز دوستیم ولی خوب نظر تو هم مهمه می خواهی هنوز هم دوست باشیم سوبین؟؟!"
سوبین نگاهش رو از زمین گرفت و به چشم های یونجون نگاه کرد گفت
" خوب .. معلومه که می خواهم باهات دوست باشم من خیلی دوست دارم میدونی که هیچ رفیقی هم بجز تو ندارم "
سوبین لبخند دندون نمایی زد یونجون دستش رو روی شونه سوبین گذاشت و گفت
" خوب برو آماده شو بریم بیرون !"
سوبین با تعجب گفت
" مگه نگفتی امروز نمیری شرکت "
یونجون هر دو دستش رو گذاشت روی شونه های سوبین اون رو برگردوند و به سمت جلو آرام هولش داد ...
" آره گفتم ولی اینو نگفتم که می خواهم الان برم شرکت پی حرف نزن برو آماده شو ...."
ادامه دارد ...
- ۲.۵k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط