پارت
پارت :38
برده ارباب زاده ....
این دفعه این یونجون بود که دیگه نتونست تحمل کنه لب هاشو رو روی لب های سوبین چسپند و مشغول بوسیدن اون شد هر دو پسر با اشتیاق هم دیگر رو
می بوسیدن ... لب هاشون رقص زیبای را ایجاد کرده بود
سوبین همزمان که یونجون رو می بوسید دست هاشو روی بدن یونجون میکشید
یونجون حرکت لب هاشو تند تر کرد ..
هر دو پسر نفس کم آوردن از همه دیگه جدا شدن ولی این بوسه آنقدر شیرین بود که جدا شدن براشون خیلی سخت بود هر دو محتاج این بوسه بودن و بهش نیاز داشتن شاید هم بیشتر از یک بوسه ...
یونجون لب زد
" باشه بیا امشب رو بیخیال همه چیز بشیم همان طور که خودت گفتی حتا اگر کارمون اشتباه باشه "
سوبین لبخند رضایت بخشی به یونجون زد
یونجون دست هاشو دور گردن سوبین گذاشت و دوباره لب هاشو چسپند به لب هاش .......
***
10:30
یونجون چشماشو مالید توی جاش کمی ول خورد و چشماش رو باز کرد ..
به دور ورش نگاه کرد توی اتاق سوبین بود
کمی به سقف زل زد تا هشیار بشه
یادش آمد تمام اتفاق های دیشب رو از کارش پشیمون نبود خودش راضی بود و جای پشیمونی هم نداشت چون یونجون بهش نیاز داشت و عیبی هم نداشت
چون هر دوشون راضی بودن ولی ممکن این کار به دوستیشون آسیب بزنه
یونجون توی جاش بلند شد. نشست موهاشو مرتب کرد از تخت آمد پایین و رفت از کمد سوبین یه لباس برداشت و پوشید نمی دونست لباسش رو کجا انداخته
هنوز هم خواب آلود بود از اتاق خارج شد داشت میرفت که وارد عمارت بشه سوبین رو دید که اون سمت حیاط بود سوبین تا یونجون رو دید صورتش رو برگردوندو تظاهر کرد که سوبین رو ندیده یونجون به سمتش رفت و صداش زد
" سوبین .. چوی سوبین "
سوبین بلاخره با یه لبخند ضایع سمتش برگشت یونجون موهاشو داد بالا و رفت سمتش
" صبح بخیر سوبین "
سوبین نمی تونست به یونجون از خجالت نگاه کنه
" صبح.. صبح بخیر یونجون "
یونجون گفت
" انگار خیلی زود بیدار شدی هنوز ساعت دهه"
سوبین هومی زیر لب گفت
یونجون دستش رو گرفت جلوی چشماش تا نور اذیتش نکنه و گفت
" سوبین چرا این مدلی رفتار میکنی !؟
انگار اتفاقی افتاده ! "
سوبین فکر کرد یونجون چیزی از دیشب یادش نمیاد و برای همین این رو میپرسه
سوبین به یونجون نزدیک تر شد و آرام پرسید
" یعنی دیشب رو یادت نمیاد ؟!"
یونجون گفت
" آره یادم میاد موضوع اینه تو چرا اینجوری رفتار میکنی اتفاقی افتاده"
ادامه دارد...
برده ارباب زاده ....
این دفعه این یونجون بود که دیگه نتونست تحمل کنه لب هاشو رو روی لب های سوبین چسپند و مشغول بوسیدن اون شد هر دو پسر با اشتیاق هم دیگر رو
می بوسیدن ... لب هاشون رقص زیبای را ایجاد کرده بود
سوبین همزمان که یونجون رو می بوسید دست هاشو روی بدن یونجون میکشید
یونجون حرکت لب هاشو تند تر کرد ..
هر دو پسر نفس کم آوردن از همه دیگه جدا شدن ولی این بوسه آنقدر شیرین بود که جدا شدن براشون خیلی سخت بود هر دو محتاج این بوسه بودن و بهش نیاز داشتن شاید هم بیشتر از یک بوسه ...
یونجون لب زد
" باشه بیا امشب رو بیخیال همه چیز بشیم همان طور که خودت گفتی حتا اگر کارمون اشتباه باشه "
سوبین لبخند رضایت بخشی به یونجون زد
یونجون دست هاشو دور گردن سوبین گذاشت و دوباره لب هاشو چسپند به لب هاش .......
***
10:30
یونجون چشماشو مالید توی جاش کمی ول خورد و چشماش رو باز کرد ..
به دور ورش نگاه کرد توی اتاق سوبین بود
کمی به سقف زل زد تا هشیار بشه
یادش آمد تمام اتفاق های دیشب رو از کارش پشیمون نبود خودش راضی بود و جای پشیمونی هم نداشت چون یونجون بهش نیاز داشت و عیبی هم نداشت
چون هر دوشون راضی بودن ولی ممکن این کار به دوستیشون آسیب بزنه
یونجون توی جاش بلند شد. نشست موهاشو مرتب کرد از تخت آمد پایین و رفت از کمد سوبین یه لباس برداشت و پوشید نمی دونست لباسش رو کجا انداخته
هنوز هم خواب آلود بود از اتاق خارج شد داشت میرفت که وارد عمارت بشه سوبین رو دید که اون سمت حیاط بود سوبین تا یونجون رو دید صورتش رو برگردوندو تظاهر کرد که سوبین رو ندیده یونجون به سمتش رفت و صداش زد
" سوبین .. چوی سوبین "
سوبین بلاخره با یه لبخند ضایع سمتش برگشت یونجون موهاشو داد بالا و رفت سمتش
" صبح بخیر سوبین "
سوبین نمی تونست به یونجون از خجالت نگاه کنه
" صبح.. صبح بخیر یونجون "
یونجون گفت
" انگار خیلی زود بیدار شدی هنوز ساعت دهه"
سوبین هومی زیر لب گفت
یونجون دستش رو گرفت جلوی چشماش تا نور اذیتش نکنه و گفت
" سوبین چرا این مدلی رفتار میکنی !؟
انگار اتفاقی افتاده ! "
سوبین فکر کرد یونجون چیزی از دیشب یادش نمیاد و برای همین این رو میپرسه
سوبین به یونجون نزدیک تر شد و آرام پرسید
" یعنی دیشب رو یادت نمیاد ؟!"
یونجون گفت
" آره یادم میاد موضوع اینه تو چرا اینجوری رفتار میکنی اتفاقی افتاده"
ادامه دارد...
- ۵.۸k
- ۰۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط