صدو شیشاصلا تلفن خورد شده رو به روم نیاوردن و دربارش حرف
#صدو شیشاصلا تلفن خورد شده رو به روم نیاوردن و دربارش حرف نزدن به خاطر اینکار واقعا ممنونشون بودم
باباشم که بهم گفت بهش عمو بگم شب اومد خونه و دور هم بودیم
خیلی با صفا بودن
با هم با احترام برخورد میکردن و برای نظر همدیگه ارزش قائل بودن
ولی هر چی هم با من صمیمی برخورد کنن بازم من موذب بودم و نمیتونستم بیشتر بمونم
میخواستم با ستوده حرف بزنم و بهش بگم یه جای دیگه برم
اونا هیچ مسئولیتی واسه من نداشتن و فقط هرکاری هم میکردن لطف بوده.
تصمیمو که گرفتم از سحر خواستم به ستوده بگه اگه میتونه بیاد توی حیاط با هم صحبت کنیم و خودم رفتم بیرون رو
صندلی های روی ایوون بزرگشون نشستم
بعد از پنج دقیقه ستوده اومد و روی صندلی مقابلم نشست
منتظر نگاهم کرد
صدام و صاف کردم و گفتم
_ آقای ستوده من خیلی ازتون ممنونم بابت این همه لطفی که در حقم کردید واقعا بزرگیتون خودتون و خانوادتون و
میرسونه ولی فکر میکنم دیگه مزاحمت بسه و کم کم باید رفع زحم
با هر کلمه ی من اخماش تو هم میرفت
دیگه اجازه نداد ادامه بدم
_ آروم برو منم بهت برسم چی میگی واسه خودت تو؟
_ حرف درست رو دارم میزنم شما همین که لطف کردید قبول کردید وکالت منو به عهده بگیرید در مقابل امیر خیلی
ممنونتونم دیگه نباید زحمت اینجوری برای شما داشته باشم هم اینکه نمیخوام خطری واسه خانوادتون باشه
_ کی این چرندیات و گفته؟ چه زحمتی؟ چه خطری؟
_ آقای ستوده امیر خیلی..
بازم پرید وسط حرفم
_ امیر هیچ غلطی نمیتونه بکنه
پوزخندی ناخودآگاه نشست روی لبم
_ شما نمیشناسیدش
_ این امیری که تو ازش حرف میزنی رفیق 6 ساله ی منه میفهمی اینو؟ 6 سال با هم گذروندیم و خب سره عروسی
شما میونمون بهم خورد
_سره عروسی ما؟ واسه چی؟
_ داستانش طولانیه
_ اگه میشه توضیح بدید
ابروهاش و انداخت بالا و گفت
_ شرط داره
جان؟ شرط؟ چه شرطی؟
_ چی؟
_ توام باید واسه من تعریف کنی!
_ چیو
_ زندگیتو
اخم کردم ینی چی؟
_ متوجه نمیشم
_ اوم بزار یه جوره دیگه بگم.. میخوام بدونم چرا از بغض نفست میگیره؟ چرا گاهی اوقات جسمت ابنجاس ولی فکرت
یه جای دیگه؟ چرا واسه یه مدت میری تو هپروت؟
_ فکر کردید منم جواب میدم؟
_ آرشیدا باید بگی نریز تو خودت
_ چی میگید شما؟
دستش و آورد جلو و دستم که رو میز بود با دو تا دستش گرفت... گرم بود..
این چیکار داره میکنه؟
زل زد تو عمق چشمام
_ بزار یکی کمکت کنه آرشیدا
_ چه کمکی؟
_ شرایطمون نمیزاره تو بری پیش روانشناس ولی میتونی روی من حساب کنی
عصبی شدم فکر کرده من دیوونم؟ درسته زندگیم الان دستشه و اگه نبود معلوم نی چه بلایی امیر به سرم میاورد ولی
دلیل نمیشد همچین اجازه ای به خودش بده.
دستم و از دستش بیرون کشیدم
بلند شدم ایستادم و با اخمی که داشتم و صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم
_ وکیلم شدید درست الان تو خونتونم ممنون از دست امیر نجاتم دادید بازم ممنون ولی دلیل نمیشه به خودتون حق بدید
که بگید من دیوونم درسته خانواده ندارم که البته یه پدر هست که بود و نبودش فرق نداره ولی بازم ادنقدر خار نشدم که
این و بگید
دلم گرفت خیلی بدم گرفت..
بغضم اومد سراغم
زل زدم به چشماش
شاید رنجیدگیم و شاید ناراحتیم و از نگاهم بخونه
_ آرشیدا اینجوری قضاوت نکن
بغضم نمیزاشت حرف بزنم
سرم و با افسوس تکون دادم
شاید قصدش کمک باشه واقعا ولی به من برخورد..
به شعورم به شخصیتم
بهم گفت دیوونه؟
نه مستقیم نگفت
غیر مستقیمشم معنیش خعلی تلخ بود..
نگاهِ آخر و به چشماش انداختم و عقب گرد کردم تا برگردم که تو یه ثانیه دستاش دو طرف پهلوم قرار گرفت و منو
کشوند عقب..
دستاش دو طرف پهلوم بود و هرکی نگاه میکرد فکر میکرد از پشت بغلم کرده ولی بین بدنمون چند سانت فاصله بود
ولی این فاصله مانع نمیشد تا گرمی تنش رو حس نکنم
سرش و آورد و جلو و بدون اینکه باهام تماسی داشته باشه دم گوشم زمزمه کرد
_ آرشیدا باور کن اون چیزی که تو فکر میکنی نیست قصدم توهین نبود میخواستم فقط کمکت کنم.. تو باید با یکی
حرف بزنی باید بگی امیر چه بلایی سرت آورده تا بتونی فراموشش کنی
گفته بودم آرشیدا رو یه جوره خاصی میگفت؟
به همون آرومی مثل خودش گفتم
_ فکر کردی به همین راحتی فراموش میشه؟ به همین آسونی که حرفش و میزنی؟
_ میدونم خیلی سختی کشیدی.. از غم نگاهت حسش میکنم ولی باور کن تا نگی نمیتونی خودت و خالی کنی.. بزار
کمکت کنم
پس میفهمید؟ میخوند نگاهمو؟
خودم و ازش جدا کردم و بدون اینکه برگردم گفتم
_ باشه حق با توئه ولی الان نه.. الان وقتش نیست ولی مطمعن باش اگه خواستم برای کسی بگم اون تویی!
رفتم داخل اتاقی که دو روز بود مال من شده بود..
چه زود باهاش صمیمی شدم و شد دوم شخص مفردم!
ولی خُب موقعیتم جوری نبود که بخوام با احترام حرف بزنم!
ینی یه طوره صمیمی طور بود!
ازم میخواست چی رو براش بگم؟
8 سال زجری که کشیدم؟
8 سالی که دنبال یه راه فرار بو
باباشم که بهم گفت بهش عمو بگم شب اومد خونه و دور هم بودیم
خیلی با صفا بودن
با هم با احترام برخورد میکردن و برای نظر همدیگه ارزش قائل بودن
ولی هر چی هم با من صمیمی برخورد کنن بازم من موذب بودم و نمیتونستم بیشتر بمونم
میخواستم با ستوده حرف بزنم و بهش بگم یه جای دیگه برم
اونا هیچ مسئولیتی واسه من نداشتن و فقط هرکاری هم میکردن لطف بوده.
تصمیمو که گرفتم از سحر خواستم به ستوده بگه اگه میتونه بیاد توی حیاط با هم صحبت کنیم و خودم رفتم بیرون رو
صندلی های روی ایوون بزرگشون نشستم
بعد از پنج دقیقه ستوده اومد و روی صندلی مقابلم نشست
منتظر نگاهم کرد
صدام و صاف کردم و گفتم
_ آقای ستوده من خیلی ازتون ممنونم بابت این همه لطفی که در حقم کردید واقعا بزرگیتون خودتون و خانوادتون و
میرسونه ولی فکر میکنم دیگه مزاحمت بسه و کم کم باید رفع زحم
با هر کلمه ی من اخماش تو هم میرفت
دیگه اجازه نداد ادامه بدم
_ آروم برو منم بهت برسم چی میگی واسه خودت تو؟
_ حرف درست رو دارم میزنم شما همین که لطف کردید قبول کردید وکالت منو به عهده بگیرید در مقابل امیر خیلی
ممنونتونم دیگه نباید زحمت اینجوری برای شما داشته باشم هم اینکه نمیخوام خطری واسه خانوادتون باشه
_ کی این چرندیات و گفته؟ چه زحمتی؟ چه خطری؟
_ آقای ستوده امیر خیلی..
بازم پرید وسط حرفم
_ امیر هیچ غلطی نمیتونه بکنه
پوزخندی ناخودآگاه نشست روی لبم
_ شما نمیشناسیدش
_ این امیری که تو ازش حرف میزنی رفیق 6 ساله ی منه میفهمی اینو؟ 6 سال با هم گذروندیم و خب سره عروسی
شما میونمون بهم خورد
_سره عروسی ما؟ واسه چی؟
_ داستانش طولانیه
_ اگه میشه توضیح بدید
ابروهاش و انداخت بالا و گفت
_ شرط داره
جان؟ شرط؟ چه شرطی؟
_ چی؟
_ توام باید واسه من تعریف کنی!
_ چیو
_ زندگیتو
اخم کردم ینی چی؟
_ متوجه نمیشم
_ اوم بزار یه جوره دیگه بگم.. میخوام بدونم چرا از بغض نفست میگیره؟ چرا گاهی اوقات جسمت ابنجاس ولی فکرت
یه جای دیگه؟ چرا واسه یه مدت میری تو هپروت؟
_ فکر کردید منم جواب میدم؟
_ آرشیدا باید بگی نریز تو خودت
_ چی میگید شما؟
دستش و آورد جلو و دستم که رو میز بود با دو تا دستش گرفت... گرم بود..
این چیکار داره میکنه؟
زل زد تو عمق چشمام
_ بزار یکی کمکت کنه آرشیدا
_ چه کمکی؟
_ شرایطمون نمیزاره تو بری پیش روانشناس ولی میتونی روی من حساب کنی
عصبی شدم فکر کرده من دیوونم؟ درسته زندگیم الان دستشه و اگه نبود معلوم نی چه بلایی امیر به سرم میاورد ولی
دلیل نمیشد همچین اجازه ای به خودش بده.
دستم و از دستش بیرون کشیدم
بلند شدم ایستادم و با اخمی که داشتم و صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم
_ وکیلم شدید درست الان تو خونتونم ممنون از دست امیر نجاتم دادید بازم ممنون ولی دلیل نمیشه به خودتون حق بدید
که بگید من دیوونم درسته خانواده ندارم که البته یه پدر هست که بود و نبودش فرق نداره ولی بازم ادنقدر خار نشدم که
این و بگید
دلم گرفت خیلی بدم گرفت..
بغضم اومد سراغم
زل زدم به چشماش
شاید رنجیدگیم و شاید ناراحتیم و از نگاهم بخونه
_ آرشیدا اینجوری قضاوت نکن
بغضم نمیزاشت حرف بزنم
سرم و با افسوس تکون دادم
شاید قصدش کمک باشه واقعا ولی به من برخورد..
به شعورم به شخصیتم
بهم گفت دیوونه؟
نه مستقیم نگفت
غیر مستقیمشم معنیش خعلی تلخ بود..
نگاهِ آخر و به چشماش انداختم و عقب گرد کردم تا برگردم که تو یه ثانیه دستاش دو طرف پهلوم قرار گرفت و منو
کشوند عقب..
دستاش دو طرف پهلوم بود و هرکی نگاه میکرد فکر میکرد از پشت بغلم کرده ولی بین بدنمون چند سانت فاصله بود
ولی این فاصله مانع نمیشد تا گرمی تنش رو حس نکنم
سرش و آورد و جلو و بدون اینکه باهام تماسی داشته باشه دم گوشم زمزمه کرد
_ آرشیدا باور کن اون چیزی که تو فکر میکنی نیست قصدم توهین نبود میخواستم فقط کمکت کنم.. تو باید با یکی
حرف بزنی باید بگی امیر چه بلایی سرت آورده تا بتونی فراموشش کنی
گفته بودم آرشیدا رو یه جوره خاصی میگفت؟
به همون آرومی مثل خودش گفتم
_ فکر کردی به همین راحتی فراموش میشه؟ به همین آسونی که حرفش و میزنی؟
_ میدونم خیلی سختی کشیدی.. از غم نگاهت حسش میکنم ولی باور کن تا نگی نمیتونی خودت و خالی کنی.. بزار
کمکت کنم
پس میفهمید؟ میخوند نگاهمو؟
خودم و ازش جدا کردم و بدون اینکه برگردم گفتم
_ باشه حق با توئه ولی الان نه.. الان وقتش نیست ولی مطمعن باش اگه خواستم برای کسی بگم اون تویی!
رفتم داخل اتاقی که دو روز بود مال من شده بود..
چه زود باهاش صمیمی شدم و شد دوم شخص مفردم!
ولی خُب موقعیتم جوری نبود که بخوام با احترام حرف بزنم!
ینی یه طوره صمیمی طور بود!
ازم میخواست چی رو براش بگم؟
8 سال زجری که کشیدم؟
8 سالی که دنبال یه راه فرار بو
۱۸.۵k
۱۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.