قسمت صدو هشت
#قسمت صدو هشت
دیگه نزاشتم ادامه بده و با کوسن مبل اتاقم دویدم دنبالش
با خنده فرار کرد و از اتاق بیرون رفت و در و از پشت گرفته بود تا نتونم باز کنم
منم بلند بلند تهدیدش میکردم..
عصبانی بودم..
از خودم..
از اقای ستوده..
از امیر..
بیشتر از همه از پدری که پشتم نبود پناهم نبود..
رفتم تو اتاقم و روی تخت نشستم
سرم و با دستام گرفتم..
هجوم فکرا و مغز بی اسلحه ی من!
مگه چی میخواستم از این دنیا؟
زندگیم داشت به کجا میرفت؟
یعنی بعد از طلاق امیر ولم میکنه؟
میزاره به حال خودم باشم؟
مطمعنا نه..
من پیش اون یه مجرم بودم یه مجرمی که جرمی نکرده بود
ولی اون به بدترین شکل واسم حکم برید
دلم میخواست جلوی آقای ستوده تمام نفرتم ازش رو فریاد بزنم
تمام لحظه هایی که زجه میزدم و کاره خودش رو میکرد
تموم لحظه هایی که التماسش و میکردم و اون ادامه میداد
دوباره..
دوباره..
دوباره فکرش گند زد
در اتاقم و زدن کاشکی خونه ی خودم بود و میتونستم داد بزنم کسی نیاد تو..
سعی کردم خونسرد باشم
سحر بود..
با یه ظرف تخمه و لبتابش
اومد پیشم و یه سریال پلی کرد ببینیم
واقعا ممنونش بودم
تو بدترین شرایط سر و کله اش پیدا میشد و بهترین کار ممکن رو میکرد تا از گذشته ام فاصله بگیرم..
تا موقع شام سریال و دیدیم
سحر داشت میز شام رو جمع میکرد و من داشتم چایی میریختم
زنگ خونه رو زدن
آقای ستوده همینجوری که داشت میرفت سمت آیفون پرسید
_ کسی قرار بوده بیاد؟
همه گفتن نه و آیفون و برداشت
رسمی احوالپرسی کرد
چایی ها رو روی میز وسط گذاشتم
ایران جود پرسید
_ کی بود؟
با دودلی نگاهم کرد_ امیر حسینی
فکر کردم گوشام اشتباه شنیده..
فکر کردم داره باهام شوخی میکنه
ولی با پریدن سپهر از جاش و عصبانیتش فهمیدم نه
داره بلای همیشگیم نازل میشه.
سرم تکون دادم
نه
نه من نمیخوام نمیتونم ببینمش
صداشون از دم ورودی میومد
صدای احوالپرسیشون
گوشام و گرفتم
نمیخوام صداش و بشنوم
جیغ میزدم
_ نهههههههه نههههههههه نهههههههههه
~
دو روز از اون شب کذائی گذشته بود..
دو روزی که خودم رو تو اتاق حبس کرده بودم
و فقط سحر میومد و به زور چند لقمه غذا بهم میداد و میرفت
از اون شب فقط سپهری که بلندم کرد بردم تو اتاق و فریاد هایی که با امیر میزدن یادم میومد..
حتی نمیفهمیدم چی میگن
نمیخواستم صدای اون کثیف رو بشنوم
گوشام رو محکم گرفته بودم..
امیر همیشه همین بود..
باید یه جوری از این خونه بیرون میرفتم
حتی این دو روز ایران جونم نیمد بهم سر بزنه!
درسته خودم گفته بودم کسی رو نمیخوام ببینم ولی با این حال توقع داشتم حداقل بیاد یه سر بهم بزنه..
غیرمنطقی شده بودم نه؟
پر رو هم بودم!
اومده بودم تو خونش و این همه دردسر واسه پسرش درست کرده بودم و این دعوای آخرم که افتضاح شد!
بعد از دو روز بالاخره سحر صبح رفت کارخونه
و بهترین فرصت واسه من بود!
وسایلم و جمع کردم و بعد از حاضر شدن از اتاق رفتم بیرون
یه تیغ توی جیب مانتوم گذاشتم که اگه آدمای امیر دم در کشیک میدادن و گرفتنم رگم رو بزنم!
هه پوزخند تلخی که رو لبام نشست
میبینی آرشیدا کارت به کجا کشید؟
پس شعارهایی که میدادی چی شد؟
چی شد اون حرفایی که واسه خودکشی میزدی
که بدترین کار ممکنه
مگه تو نبودی که میگفتی بدترین مشکلاتم داشته باشم
هیچ وقت سمت اینکار نمیرم؟
پس چی شد!؟
دیدی.. دیدی زندگی به جایی میرسونتت که حاضری عقایدت و بشکنی و بدترین راه و انتخاب کنی!
الان به تموم اونایی که خسته میشدن و
میخواستن خودشون رو نابود کنن حق میدادم
بعضی موقعا به جایی میرسی که دیگه پری از نفرت و حالت
بهم میخوره بخوای زندگی کنی!
دقیقا حال من بود
شونه هام و بالا انداختم وسط پذیرایی بودم که صدای سپهر و شنیدم
وااایی مگه دادگاه نبود؟
وقت نداشتم با چمدونم برم بالا
رفتم پشت راه پله ها ایستادم و دهنم و با دستم گرفتم
اومد داخل سالن
داشت با تلفن حرف میزد
از حرفاش فهمیدم یه پرونده جا گذاشته و اومده برداره
رفت اتاقش و با پرونده اومد بیرون و از سالن خارج شد
ده دقیقه صبر کردم تا مطمعنم بشم از خیابونم خارج شده
دیگه نزاشتم ادامه بده و با کوسن مبل اتاقم دویدم دنبالش
با خنده فرار کرد و از اتاق بیرون رفت و در و از پشت گرفته بود تا نتونم باز کنم
منم بلند بلند تهدیدش میکردم..
عصبانی بودم..
از خودم..
از اقای ستوده..
از امیر..
بیشتر از همه از پدری که پشتم نبود پناهم نبود..
رفتم تو اتاقم و روی تخت نشستم
سرم و با دستام گرفتم..
هجوم فکرا و مغز بی اسلحه ی من!
مگه چی میخواستم از این دنیا؟
زندگیم داشت به کجا میرفت؟
یعنی بعد از طلاق امیر ولم میکنه؟
میزاره به حال خودم باشم؟
مطمعنا نه..
من پیش اون یه مجرم بودم یه مجرمی که جرمی نکرده بود
ولی اون به بدترین شکل واسم حکم برید
دلم میخواست جلوی آقای ستوده تمام نفرتم ازش رو فریاد بزنم
تمام لحظه هایی که زجه میزدم و کاره خودش رو میکرد
تموم لحظه هایی که التماسش و میکردم و اون ادامه میداد
دوباره..
دوباره..
دوباره فکرش گند زد
در اتاقم و زدن کاشکی خونه ی خودم بود و میتونستم داد بزنم کسی نیاد تو..
سعی کردم خونسرد باشم
سحر بود..
با یه ظرف تخمه و لبتابش
اومد پیشم و یه سریال پلی کرد ببینیم
واقعا ممنونش بودم
تو بدترین شرایط سر و کله اش پیدا میشد و بهترین کار ممکن رو میکرد تا از گذشته ام فاصله بگیرم..
تا موقع شام سریال و دیدیم
سحر داشت میز شام رو جمع میکرد و من داشتم چایی میریختم
زنگ خونه رو زدن
آقای ستوده همینجوری که داشت میرفت سمت آیفون پرسید
_ کسی قرار بوده بیاد؟
همه گفتن نه و آیفون و برداشت
رسمی احوالپرسی کرد
چایی ها رو روی میز وسط گذاشتم
ایران جود پرسید
_ کی بود؟
با دودلی نگاهم کرد_ امیر حسینی
فکر کردم گوشام اشتباه شنیده..
فکر کردم داره باهام شوخی میکنه
ولی با پریدن سپهر از جاش و عصبانیتش فهمیدم نه
داره بلای همیشگیم نازل میشه.
سرم تکون دادم
نه
نه من نمیخوام نمیتونم ببینمش
صداشون از دم ورودی میومد
صدای احوالپرسیشون
گوشام و گرفتم
نمیخوام صداش و بشنوم
جیغ میزدم
_ نهههههههه نههههههههه نهههههههههه
~
دو روز از اون شب کذائی گذشته بود..
دو روزی که خودم رو تو اتاق حبس کرده بودم
و فقط سحر میومد و به زور چند لقمه غذا بهم میداد و میرفت
از اون شب فقط سپهری که بلندم کرد بردم تو اتاق و فریاد هایی که با امیر میزدن یادم میومد..
حتی نمیفهمیدم چی میگن
نمیخواستم صدای اون کثیف رو بشنوم
گوشام رو محکم گرفته بودم..
امیر همیشه همین بود..
باید یه جوری از این خونه بیرون میرفتم
حتی این دو روز ایران جونم نیمد بهم سر بزنه!
درسته خودم گفته بودم کسی رو نمیخوام ببینم ولی با این حال توقع داشتم حداقل بیاد یه سر بهم بزنه..
غیرمنطقی شده بودم نه؟
پر رو هم بودم!
اومده بودم تو خونش و این همه دردسر واسه پسرش درست کرده بودم و این دعوای آخرم که افتضاح شد!
بعد از دو روز بالاخره سحر صبح رفت کارخونه
و بهترین فرصت واسه من بود!
وسایلم و جمع کردم و بعد از حاضر شدن از اتاق رفتم بیرون
یه تیغ توی جیب مانتوم گذاشتم که اگه آدمای امیر دم در کشیک میدادن و گرفتنم رگم رو بزنم!
هه پوزخند تلخی که رو لبام نشست
میبینی آرشیدا کارت به کجا کشید؟
پس شعارهایی که میدادی چی شد؟
چی شد اون حرفایی که واسه خودکشی میزدی
که بدترین کار ممکنه
مگه تو نبودی که میگفتی بدترین مشکلاتم داشته باشم
هیچ وقت سمت اینکار نمیرم؟
پس چی شد!؟
دیدی.. دیدی زندگی به جایی میرسونتت که حاضری عقایدت و بشکنی و بدترین راه و انتخاب کنی!
الان به تموم اونایی که خسته میشدن و
میخواستن خودشون رو نابود کنن حق میدادم
بعضی موقعا به جایی میرسی که دیگه پری از نفرت و حالت
بهم میخوره بخوای زندگی کنی!
دقیقا حال من بود
شونه هام و بالا انداختم وسط پذیرایی بودم که صدای سپهر و شنیدم
وااایی مگه دادگاه نبود؟
وقت نداشتم با چمدونم برم بالا
رفتم پشت راه پله ها ایستادم و دهنم و با دستم گرفتم
اومد داخل سالن
داشت با تلفن حرف میزد
از حرفاش فهمیدم یه پرونده جا گذاشته و اومده برداره
رفت اتاقش و با پرونده اومد بیرون و از سالن خارج شد
ده دقیقه صبر کردم تا مطمعنم بشم از خیابونم خارج شده
۱۰.۵k
۱۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.