صدو چهار
#صدو چهار
چرا مثل؟
واقعنم بی خانواده بودم.
آفتاب تو صورتم افتاده بود و از نورش بیدار شدم
نشستم رو تخت و به اطرافم نگاه کردم
یادم افتاد امروز اولین جلسه ی دادگاهم بود سریع شالم و پوشیدم و رفتم بیرون خونه ساکت و آروم بود
مثل اینکه کسی نبود
رفتم تو آشپزخونه چشمم به کاغذی که روی در یخچال بود افتاد سحر واسم نوشته بود
" آرشیدا جونم بیدار شدی همه چی تو یخچال هست صبحانه بخور مامان دانشگاهه ظهر برمیگرده منم کارخونم و سعی
میکنم واسه ناهار خودم و برسونم بابا و سپهرم معلوم نیست کی میان خونه ولی تا شب حتما نمیان راحت باش.
میبوسمت"
ساعت و نگاه کردم 9 صبح بود یعنی دادگاه شروع شده؟
موبایلمم پیشم نبود که به ستوده زنگ بزنم شمارشو نداشتم
استرس گرفته بودم
یعنی چی میشه؟
بهتر نبود برم؟
ولی اصلا تحمل نگاهای امیر و نداشتم
تازه ممکن بود به زور با خودش ببرتم
خیلی حال بدی بود.. بیخبر بودم
نمیدونم چندمین بار بود سالن و دور میزدم که تلفن خونشون زنگ خورد
بردارم؟ زشت نیست؟
چرا خیلی زشته مگه خونه خودمه؟
قطع شد
دوباره قدم زدن و شروع کردم که باز تلفن زنگ خورد
این دفعه بدون معطلی جواب دادم
_ بله؟
+ ستاره سهیل شدید آرشیدا خانوم
قلبم اومد تو دهنم
خودش بود. صدای خود کثیفش بود
از ترس داشتم سکته میکردم دندونام قفل شده بود و زبونم بی حس نمیتونستم هیچی بگم
_ چیه؟ لال شدی؟ یا جواب شوهرت و نمیخوای بدی خانوم عزیزم؟
دونه های عرق که از کمرم سر میخورد و حس میکردم
لحنش جدی شد
_ گم میشی میای خونه و این مسخره بازی رو تموم میکنی وگرنه بد میبینی بد
سکوت و سکوت از طرف من
_ حالا با آبروی من بازی میکنی؟ آبرو برات نمیزارم هرزه کوچولو تو تا ابد زیر خواب منم نشی باید هرزم باقی بمونی
میگیری که چی میگم؟
تلفن از دستم ول شد
تو تمام اون لحظاتی که زجرم میداد بهم میگفت هرزه کوچولو
نگاه پر از شهوتش یادم اومد
_ هرزه کوچولو آاااه
صداشون هنوزم خش میکشید به روحم.
چسبیدم به دیوار و سر خوردم پایین
این چه سرنوشتی بود خدا؟
دوباره صداش از پشت تلفن اومد
_ هرزه کوچولو
صداش هنوزم میومد
چرا ول نمیکنه؟
نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم تلفن و برداشتم و کوبیدم رو زمین
دلم خنک شد دیگه صداش و نمیشنوم
همونجا بغل تلفن افتادم رو زمین سرم داشت منفجر میشد
شقیقه هام نبض میزد
سرم و با دستام گرفتم
صداش میپیچید تو گوشم
هرزه هرزه هرزه کوچولو
_ نههههههه نههههه خفه شووووو
میلرزیدم
نمیدونم چقدر گذشت که پلکام روی هم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم
هوشیار شده بودم صداهای اطراف و میشنیدم از بوی الکل و حرفای پرستار فهمیدم بیمارستانم
آروم چشمام و باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای ستوده بود که زل زده بود بهم
تا دید بیدار شدم سریع از روی صندلی بلند شد و اومد کنار تخت ایستاد دستش و گذاشت بالای سرم روی بالشت و میخ
چشمام شد
گفته بودم چشماش مشکیه؟ ...رنگ شب...
_ خوبی؟
نگاهم و انداختم به یقه ی لباسش خجالت کشیدم از نگاهش
_ ببخشید
_ به من نگاه کن
نگاهش کردم
_ ببخشید واسه ی چی؟ ما نباید تنهات میزاشتیم
_ تلفن
اخم کرد_ خوبی؟
چرا مثل؟
واقعنم بی خانواده بودم.
آفتاب تو صورتم افتاده بود و از نورش بیدار شدم
نشستم رو تخت و به اطرافم نگاه کردم
یادم افتاد امروز اولین جلسه ی دادگاهم بود سریع شالم و پوشیدم و رفتم بیرون خونه ساکت و آروم بود
مثل اینکه کسی نبود
رفتم تو آشپزخونه چشمم به کاغذی که روی در یخچال بود افتاد سحر واسم نوشته بود
" آرشیدا جونم بیدار شدی همه چی تو یخچال هست صبحانه بخور مامان دانشگاهه ظهر برمیگرده منم کارخونم و سعی
میکنم واسه ناهار خودم و برسونم بابا و سپهرم معلوم نیست کی میان خونه ولی تا شب حتما نمیان راحت باش.
میبوسمت"
ساعت و نگاه کردم 9 صبح بود یعنی دادگاه شروع شده؟
موبایلمم پیشم نبود که به ستوده زنگ بزنم شمارشو نداشتم
استرس گرفته بودم
یعنی چی میشه؟
بهتر نبود برم؟
ولی اصلا تحمل نگاهای امیر و نداشتم
تازه ممکن بود به زور با خودش ببرتم
خیلی حال بدی بود.. بیخبر بودم
نمیدونم چندمین بار بود سالن و دور میزدم که تلفن خونشون زنگ خورد
بردارم؟ زشت نیست؟
چرا خیلی زشته مگه خونه خودمه؟
قطع شد
دوباره قدم زدن و شروع کردم که باز تلفن زنگ خورد
این دفعه بدون معطلی جواب دادم
_ بله؟
+ ستاره سهیل شدید آرشیدا خانوم
قلبم اومد تو دهنم
خودش بود. صدای خود کثیفش بود
از ترس داشتم سکته میکردم دندونام قفل شده بود و زبونم بی حس نمیتونستم هیچی بگم
_ چیه؟ لال شدی؟ یا جواب شوهرت و نمیخوای بدی خانوم عزیزم؟
دونه های عرق که از کمرم سر میخورد و حس میکردم
لحنش جدی شد
_ گم میشی میای خونه و این مسخره بازی رو تموم میکنی وگرنه بد میبینی بد
سکوت و سکوت از طرف من
_ حالا با آبروی من بازی میکنی؟ آبرو برات نمیزارم هرزه کوچولو تو تا ابد زیر خواب منم نشی باید هرزم باقی بمونی
میگیری که چی میگم؟
تلفن از دستم ول شد
تو تمام اون لحظاتی که زجرم میداد بهم میگفت هرزه کوچولو
نگاه پر از شهوتش یادم اومد
_ هرزه کوچولو آاااه
صداشون هنوزم خش میکشید به روحم.
چسبیدم به دیوار و سر خوردم پایین
این چه سرنوشتی بود خدا؟
دوباره صداش از پشت تلفن اومد
_ هرزه کوچولو
صداش هنوزم میومد
چرا ول نمیکنه؟
نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم تلفن و برداشتم و کوبیدم رو زمین
دلم خنک شد دیگه صداش و نمیشنوم
همونجا بغل تلفن افتادم رو زمین سرم داشت منفجر میشد
شقیقه هام نبض میزد
سرم و با دستام گرفتم
صداش میپیچید تو گوشم
هرزه هرزه هرزه کوچولو
_ نههههههه نههههه خفه شووووو
میلرزیدم
نمیدونم چقدر گذشت که پلکام روی هم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم
هوشیار شده بودم صداهای اطراف و میشنیدم از بوی الکل و حرفای پرستار فهمیدم بیمارستانم
آروم چشمام و باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای ستوده بود که زل زده بود بهم
تا دید بیدار شدم سریع از روی صندلی بلند شد و اومد کنار تخت ایستاد دستش و گذاشت بالای سرم روی بالشت و میخ
چشمام شد
گفته بودم چشماش مشکیه؟ ...رنگ شب...
_ خوبی؟
نگاهم و انداختم به یقه ی لباسش خجالت کشیدم از نگاهش
_ ببخشید
_ به من نگاه کن
نگاهش کردم
_ ببخشید واسه ی چی؟ ما نباید تنهات میزاشتیم
_ تلفن
اخم کرد_ خوبی؟
۳.۸k
۱۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.