بود...
بود...
-قراره بذاری فرار کنم!؟
*چیزی که دنبالش بودی رو پیدا کردی!؟
جونگکوک ابرویی باال انداخت و باالخره تهیونگ به سمتش برگشت...
*مطمئنم بیخود تمام اتاقها رو نگشتی...دنبال چی اومدی!؟
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و تصمیم گرفت چیزی به پسر
نگه...
مسلما قرار نبود اون پسر چیزی که به خاطرش اومده بود رو بهش
بده...
-اصال اینجا چیکار میکنی!؟چطوری اومدی داخل!؟
تهیونگ خندهای به حرف پسر کرد...
*ببین کی داره اینا رو میپرسه... احتماال نمیدونستی ولی من تمام
مدت توی خونه بودم...
با شنیدن این حرف، جونگکوک اخم پررنگی کرد...
مطمئن بود امروز عصر اون پسر از خونه خارج شده...
*بذار بهت یه چیزیو صادقانه بگم... من اینجا زندونی شدم... در واقع
االن... هردومون اینجا زندونی شدیم...
با شنیدن این حرف، جونگکوک خندهای عصبی کرد و متعجب و
ترسیده به پسر روبهروش خیره شد...
-امـ.... امکان نداره... داری... داری بهم دروغ میگی...
تهیونگ لبخند غمگینی زد و سمت پسر قدم برداشت که جونگکوک
قدمی عقب برداشت و تهیونگ متوجه شد پسر ازش میترسه...
پس دوباره سرجای قبلی خودش برگشت...
*اگه میخوای بری بیرون مشکلی نیست... برو و انقدر تالش کن در
رو باز کنی که نگهبانها بیان و متوجه بشن اینجایی... ولی بعد از این
که متوجه شدن تضمین نمیکنم زنده بمونی...
-منـ.... منظورت چیه!؟
*درهای ساختمون فقط از بیرون باز میشن... هیچ راهی نیست که
بتونی از اینجا خالص بشی...
و لحظهی بعد جونگکوک شروع به نفس نفس زدن کرد...
طوری که انگار مسافت خیلی زیادی رو دویده...
تهیونگ ترسیده به صورت سرخ شده و نفسزدنهای پسر خیره شد...
نمیدونست جلو رفتنش میتونه برای پسر خوب باشه یا قراره بیشتر
اون رو بترسونه...
درنهایت لباسها رو روی زمین رها کرد و نگران جلو رفت...
جونگکوک روی زانوهاش افتاده بود و یکی از دستهاش رو روی
قفسهی سینهش گذاشته بود...
تهیونگ دقیقا جلوش زانو زد و صورت سرخ پسر که کمکم رو به
کبودی میرفت رو توی دستهاش گرفت...
*آروم باش باشه... اگه میخوای بری بیرون میتونم بهت کمک کنم
اما ممکنه یکم طول بکشه...
-قراره بذاری فرار کنم!؟
*چیزی که دنبالش بودی رو پیدا کردی!؟
جونگکوک ابرویی باال انداخت و باالخره تهیونگ به سمتش برگشت...
*مطمئنم بیخود تمام اتاقها رو نگشتی...دنبال چی اومدی!؟
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و تصمیم گرفت چیزی به پسر
نگه...
مسلما قرار نبود اون پسر چیزی که به خاطرش اومده بود رو بهش
بده...
-اصال اینجا چیکار میکنی!؟چطوری اومدی داخل!؟
تهیونگ خندهای به حرف پسر کرد...
*ببین کی داره اینا رو میپرسه... احتماال نمیدونستی ولی من تمام
مدت توی خونه بودم...
با شنیدن این حرف، جونگکوک اخم پررنگی کرد...
مطمئن بود امروز عصر اون پسر از خونه خارج شده...
*بذار بهت یه چیزیو صادقانه بگم... من اینجا زندونی شدم... در واقع
االن... هردومون اینجا زندونی شدیم...
با شنیدن این حرف، جونگکوک خندهای عصبی کرد و متعجب و
ترسیده به پسر روبهروش خیره شد...
-امـ.... امکان نداره... داری... داری بهم دروغ میگی...
تهیونگ لبخند غمگینی زد و سمت پسر قدم برداشت که جونگکوک
قدمی عقب برداشت و تهیونگ متوجه شد پسر ازش میترسه...
پس دوباره سرجای قبلی خودش برگشت...
*اگه میخوای بری بیرون مشکلی نیست... برو و انقدر تالش کن در
رو باز کنی که نگهبانها بیان و متوجه بشن اینجایی... ولی بعد از این
که متوجه شدن تضمین نمیکنم زنده بمونی...
-منـ.... منظورت چیه!؟
*درهای ساختمون فقط از بیرون باز میشن... هیچ راهی نیست که
بتونی از اینجا خالص بشی...
و لحظهی بعد جونگکوک شروع به نفس نفس زدن کرد...
طوری که انگار مسافت خیلی زیادی رو دویده...
تهیونگ ترسیده به صورت سرخ شده و نفسزدنهای پسر خیره شد...
نمیدونست جلو رفتنش میتونه برای پسر خوب باشه یا قراره بیشتر
اون رو بترسونه...
درنهایت لباسها رو روی زمین رها کرد و نگران جلو رفت...
جونگکوک روی زانوهاش افتاده بود و یکی از دستهاش رو روی
قفسهی سینهش گذاشته بود...
تهیونگ دقیقا جلوش زانو زد و صورت سرخ پسر که کمکم رو به
کبودی میرفت رو توی دستهاش گرفت...
*آروم باش باشه... اگه میخوای بری بیرون میتونم بهت کمک کنم
اما ممکنه یکم طول بکشه...
۲.۳k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.