پارت 9
پارت 9
تهکوک
اولین قطره اشک از چشمهای جونگکوک چکید و راه رو برای قطرات
بعدی باز کرد...
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و منتظر واکنش بعدی پسر موند...
هیچ کدوم از افرادی که اومده بودن حرفش رو باور نکرده بودن...
آروم با انگشتهای شست، اشکهای پسر رو پاک میکرد و سعی کرد
چیزی برای دلداریش بگه اما انگار کلمات رو گم کرده بود...
نمیدونست چی بگه...
-چطوری میخوای... از این آکواریوم نجاتم بدی!؟ اینجا حتی یه برکه
هم نیست... اینجا عمال یه آکواریومه...
تهیونگ اخمی به خاطر حرفهای نامفهوم پسر کرد...
*منظورت چیه که اینجا یه آکواریومه!؟
و لحظهی بعد توی آغوش پسر غرق شد...
جونگکوک محکم به تیشرت ورزشی پسر چنگ انداخته بود و
صورتش رو توی گردنش مخفی کرده بود...
تهیونگ میتونست صدای نفسهای تکهتکهی پسر رو بشنوه و
مطمئن بود حال دزد کوچولوی خونهش خوب نیست...
*اگه بهم اعتماد کنی نمیذارم اتفاق بدی برات بیوفته... باشه!؟
-باور کن من امشب باید برگردم خونه... هیـ.... هیونگام منتظرمن...
با شنیدن صدای ملتمس پسر، دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و
اجازه داد کمی بیشتر خودش رو خالی کنه...
*متاسفم ولی واسه امشب هیچ کاری از دستم برنمیاد... تنها روشی
که میتونی بری بیرون اینه که نگهبانا در رو از بیرون برات باز کنن...
که این مورد غیرممکنه...
جونگکوک آروم از پسر جدا شد و اشکهاش رو با آستینش پاک
کرد...
*من میرم دوش بگیرم... تو هم بهتره تو همین اتاق بمونی... هوم!؟
جونگکوک فقط سری به تایید تکون داد اما به محض این که تهیونگ
از روی زمین بلند شد، به دستش چنگ انداخت...
تهیونگ با چشمهای درشت شده به چشمهای ترسیدهی پسر خیره
شد بلکه بدونه مشکل چیه...
-می... میشه منم بیام!؟
تهیونگ ابرویی از تعجب باال انداخت و چند لحظه به پسر خیره شد...
مشخص بود که پسر روبهروش ترسیده و شاید حتی درک درستی از
خواستهای که مطرح کرده بود، نداشت...
*متوجه درخواستت هستی دیگه!؟
تهیونگ طوری گفت که انگار شک داره پسر حتی صداش رو شنیده
باشه...
-چی!؟
جونگکوک گیج پرسید اما همچنان دست تهیونگ رو گرفته بود...
*من گفتم میخوام برم دوش بگیرم و تو گفتی میخوای باهام بیای
درسته!؟
تهکوک
اولین قطره اشک از چشمهای جونگکوک چکید و راه رو برای قطرات
بعدی باز کرد...
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و منتظر واکنش بعدی پسر موند...
هیچ کدوم از افرادی که اومده بودن حرفش رو باور نکرده بودن...
آروم با انگشتهای شست، اشکهای پسر رو پاک میکرد و سعی کرد
چیزی برای دلداریش بگه اما انگار کلمات رو گم کرده بود...
نمیدونست چی بگه...
-چطوری میخوای... از این آکواریوم نجاتم بدی!؟ اینجا حتی یه برکه
هم نیست... اینجا عمال یه آکواریومه...
تهیونگ اخمی به خاطر حرفهای نامفهوم پسر کرد...
*منظورت چیه که اینجا یه آکواریومه!؟
و لحظهی بعد توی آغوش پسر غرق شد...
جونگکوک محکم به تیشرت ورزشی پسر چنگ انداخته بود و
صورتش رو توی گردنش مخفی کرده بود...
تهیونگ میتونست صدای نفسهای تکهتکهی پسر رو بشنوه و
مطمئن بود حال دزد کوچولوی خونهش خوب نیست...
*اگه بهم اعتماد کنی نمیذارم اتفاق بدی برات بیوفته... باشه!؟
-باور کن من امشب باید برگردم خونه... هیـ.... هیونگام منتظرمن...
با شنیدن صدای ملتمس پسر، دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و
اجازه داد کمی بیشتر خودش رو خالی کنه...
*متاسفم ولی واسه امشب هیچ کاری از دستم برنمیاد... تنها روشی
که میتونی بری بیرون اینه که نگهبانا در رو از بیرون برات باز کنن...
که این مورد غیرممکنه...
جونگکوک آروم از پسر جدا شد و اشکهاش رو با آستینش پاک
کرد...
*من میرم دوش بگیرم... تو هم بهتره تو همین اتاق بمونی... هوم!؟
جونگکوک فقط سری به تایید تکون داد اما به محض این که تهیونگ
از روی زمین بلند شد، به دستش چنگ انداخت...
تهیونگ با چشمهای درشت شده به چشمهای ترسیدهی پسر خیره
شد بلکه بدونه مشکل چیه...
-می... میشه منم بیام!؟
تهیونگ ابرویی از تعجب باال انداخت و چند لحظه به پسر خیره شد...
مشخص بود که پسر روبهروش ترسیده و شاید حتی درک درستی از
خواستهای که مطرح کرده بود، نداشت...
*متوجه درخواستت هستی دیگه!؟
تهیونگ طوری گفت که انگار شک داره پسر حتی صداش رو شنیده
باشه...
-چی!؟
جونگکوک گیج پرسید اما همچنان دست تهیونگ رو گرفته بود...
*من گفتم میخوام برم دوش بگیرم و تو گفتی میخوای باهام بیای
درسته!؟
۱.۶k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.