خـ... خب... میتونم...
خـ... خب... میتونم...
انگار دوباره داشت حال پسر بد میشد...
تمام صورتش از عرق سرد میدرخشید و تهیونگ مطمئن بود این
حالت نرمال یک آدم نیست...
*میخوای باهام بیای!؟
-اونطور که فکر میکنی نیست... من...
*فکری نمیکنم... پاشو...
تهیونگ مطمئن بود اون پسر به اندازهی خودش تشنه نیست...
ده سال تمام تنها زندانی بودن و دور بودن از هر جنسیتی مسلما
هرکسی رو تشنه میکرد...
ولی اون پسر از دنیای بیرون از اون خونه بود...
پس مطمئناً به اندازهی اون تشنه نبود و همین موضوع تهیونگ رو
میترسوند...
از نظرش پسر زیبایی بود و بدن خوبی داشت و شاید بزرگترین
ترسش همین بود...
جونگکوک آروم از روی زمین بلند شد و پشت تهیونگ راهی حمام
شد...
تهیونگ سعی میکرد لرزش پاهاش رو کنترل کنه و بیخیال به نظر
برسه اما جونگکوک انگار تازه داشت درک میکرد که چی گفته و چه
اتفاقی داره میوفته...
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت به حرف بیاد...
من همین جا میمونم... از اونجایی که حموم اون طرفه پس مشکلی
نباید...
*کل لباسات خیس عرق شدن... واقعا میخوای اینجوری بخوابی!؟
بخوابه!؟ قرار بود بخوابه!؟ چطور میتونست بخوابه!؟
-کجا... بخوابم!؟
*بههرحال که قرار نیست بیدار بمونی... اگه میخوای فرار کنی و زنده
بمونی باید بخوابی...
جونگکوک سرش رو به تایید تکون داد و به پسر خیره شد که چطور
راحت و بدون هیچ خجالتی لباسش رو درآورد...
جونگکوک به همچین چیزی عادت نداشت...
درسته که با دو پسر دیگه توی یه خونهی کوچیک زندگی میکرد اما
هیچ وقت جلوی اونها لباسش رو درنیاورده بود...
چطور باید به پسری که کامال ریلکس شلوار و لباس زیرش رو هم
درآورده بود و منتظر بهش خیره شده بود، همچین چیزی رو
میگفت!؟
*چیزی شده!؟
-میتونیم به نوبت حموم کنیم!؟
تهیونگ پوف بیحوصلهای کشید و درنهایت شونهای باال انداخت و
سمت اتاقک دوش به راه افتاد...
تمام مدت سعی میکرد خودش رو بیخیال نشون بده ولی حاال که
تنها شده بود دیگه نیازی به تظاهر نبود...
انگار دوباره داشت حال پسر بد میشد...
تمام صورتش از عرق سرد میدرخشید و تهیونگ مطمئن بود این
حالت نرمال یک آدم نیست...
*میخوای باهام بیای!؟
-اونطور که فکر میکنی نیست... من...
*فکری نمیکنم... پاشو...
تهیونگ مطمئن بود اون پسر به اندازهی خودش تشنه نیست...
ده سال تمام تنها زندانی بودن و دور بودن از هر جنسیتی مسلما
هرکسی رو تشنه میکرد...
ولی اون پسر از دنیای بیرون از اون خونه بود...
پس مطمئناً به اندازهی اون تشنه نبود و همین موضوع تهیونگ رو
میترسوند...
از نظرش پسر زیبایی بود و بدن خوبی داشت و شاید بزرگترین
ترسش همین بود...
جونگکوک آروم از روی زمین بلند شد و پشت تهیونگ راهی حمام
شد...
تهیونگ سعی میکرد لرزش پاهاش رو کنترل کنه و بیخیال به نظر
برسه اما جونگکوک انگار تازه داشت درک میکرد که چی گفته و چه
اتفاقی داره میوفته...
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت به حرف بیاد...
من همین جا میمونم... از اونجایی که حموم اون طرفه پس مشکلی
نباید...
*کل لباسات خیس عرق شدن... واقعا میخوای اینجوری بخوابی!؟
بخوابه!؟ قرار بود بخوابه!؟ چطور میتونست بخوابه!؟
-کجا... بخوابم!؟
*بههرحال که قرار نیست بیدار بمونی... اگه میخوای فرار کنی و زنده
بمونی باید بخوابی...
جونگکوک سرش رو به تایید تکون داد و به پسر خیره شد که چطور
راحت و بدون هیچ خجالتی لباسش رو درآورد...
جونگکوک به همچین چیزی عادت نداشت...
درسته که با دو پسر دیگه توی یه خونهی کوچیک زندگی میکرد اما
هیچ وقت جلوی اونها لباسش رو درنیاورده بود...
چطور باید به پسری که کامال ریلکس شلوار و لباس زیرش رو هم
درآورده بود و منتظر بهش خیره شده بود، همچین چیزی رو
میگفت!؟
*چیزی شده!؟
-میتونیم به نوبت حموم کنیم!؟
تهیونگ پوف بیحوصلهای کشید و درنهایت شونهای باال انداخت و
سمت اتاقک دوش به راه افتاد...
تمام مدت سعی میکرد خودش رو بیخیال نشون بده ولی حاال که
تنها شده بود دیگه نیازی به تظاهر نبود...
۱.۳k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.