زندگی نامعلوم
پارت سی ام
از زبان دایون: صبح چشمام رو باز کردم یهو یادم افتاد امروز با جونگکوک قرار دارم دوباره همون استرسی که برای اونروز داشتم اومد رو دلم خیلی حالم بد شده بود اما نمیخواستم خودن رو ضعیف نشون بدم بلند شدم رفتم پایین که دیدم بینا هم اینجاست خیلی وقته مثل قدیم نخریدم بغلش و بهش فحش ندادم بعد از اینکه فهمیدم قضیه جونگکوک رو میدونست رو بهم نگفت
تهیونگ:صبح بخیر(لبخند مهربون)
دایون:صبح بخیر(سرد و جدی)
بینا: صبحت بخیر عزیزم
فقط سری تکون دادم نمیدونم چرا از بینا بیشتر از تهیونگ ناراحت بودم
تهیونگ:دایون امروز با جونگکوک قرار داری؟
دایون:اهوم
تهیونگ: شب هستی بگم رفیقام بیان حال کنیم؟
یهو یادم به حرفایی که قراره به جونگکوک بزنم افتاد من دیگه انقدر عوضی نیستم بعد از اینکه دلش رو شکستم بازم تو چشماش نگاه کنم
دایون:نه امشب با یونا شاید برم بار اما تو بگو به من چیکار داری
تهیونگ: نه اونا دلشون برای تو تنگ شد نه من ولش میزارم یه شب دیگه
دایون: اوکی
بینا: دایون تا کی میخوای بد برخورد کنی؟
دایون: همیشه(خونسرد)
بینا: مگه ما چیکار کردیم؟
دایون: دونستن خیانت چیز کمی نیست
بینا: دایون دلم نمیومد ناراحتت کنم فدات شم
دایون: الان بهتر شد؟
بینا:.....
دایون: میدونی آدم که از دشمن بخوره درد داره خیلی زخمش تا سالها میمونه اما اگر از آشنا بخوره دردش 1000برار میشه و هیچوقت از بین نمیره شاید سوزش و دردش کم شه اما جاش هیچوقت نمیره عین اتویی میمونه که گذاشتی رو دست یه بچه نوزاد بهش پماد نمیزنی و بهش رسیدگی نمیکنی تا پیری بگه اون زخم میمونه این کار توهم عین سوختن. اتو رو دست یه بچه نوزاد که هیچوقت خوب نمیشه
بینا و تهیونگ هردو سکوت کردن منم بلند شدم رفتم تو اتاقم و درو بستم خیلی دلم گرفت از خودم جونگکوک بینا تهیونگ دلم از همه گرفته بود پس گریه کردم گریه کردم تا آروم شم...انقدری گریه کردم که چشمام 50کیلو شد و اندازه کاسه ای شد که توش خونه و رنگش هم قرمز خیلی حالم بد بود نمیدونم چرا اما بازم اون استرسه خدایا چرا اینجوریم چرا دوباره مثل اونسری دلم شور میزنه........
از زبان دایون: صبح چشمام رو باز کردم یهو یادم افتاد امروز با جونگکوک قرار دارم دوباره همون استرسی که برای اونروز داشتم اومد رو دلم خیلی حالم بد شده بود اما نمیخواستم خودن رو ضعیف نشون بدم بلند شدم رفتم پایین که دیدم بینا هم اینجاست خیلی وقته مثل قدیم نخریدم بغلش و بهش فحش ندادم بعد از اینکه فهمیدم قضیه جونگکوک رو میدونست رو بهم نگفت
تهیونگ:صبح بخیر(لبخند مهربون)
دایون:صبح بخیر(سرد و جدی)
بینا: صبحت بخیر عزیزم
فقط سری تکون دادم نمیدونم چرا از بینا بیشتر از تهیونگ ناراحت بودم
تهیونگ:دایون امروز با جونگکوک قرار داری؟
دایون:اهوم
تهیونگ: شب هستی بگم رفیقام بیان حال کنیم؟
یهو یادم به حرفایی که قراره به جونگکوک بزنم افتاد من دیگه انقدر عوضی نیستم بعد از اینکه دلش رو شکستم بازم تو چشماش نگاه کنم
دایون:نه امشب با یونا شاید برم بار اما تو بگو به من چیکار داری
تهیونگ: نه اونا دلشون برای تو تنگ شد نه من ولش میزارم یه شب دیگه
دایون: اوکی
بینا: دایون تا کی میخوای بد برخورد کنی؟
دایون: همیشه(خونسرد)
بینا: مگه ما چیکار کردیم؟
دایون: دونستن خیانت چیز کمی نیست
بینا: دایون دلم نمیومد ناراحتت کنم فدات شم
دایون: الان بهتر شد؟
بینا:.....
دایون: میدونی آدم که از دشمن بخوره درد داره خیلی زخمش تا سالها میمونه اما اگر از آشنا بخوره دردش 1000برار میشه و هیچوقت از بین نمیره شاید سوزش و دردش کم شه اما جاش هیچوقت نمیره عین اتویی میمونه که گذاشتی رو دست یه بچه نوزاد بهش پماد نمیزنی و بهش رسیدگی نمیکنی تا پیری بگه اون زخم میمونه این کار توهم عین سوختن. اتو رو دست یه بچه نوزاد که هیچوقت خوب نمیشه
بینا و تهیونگ هردو سکوت کردن منم بلند شدم رفتم تو اتاقم و درو بستم خیلی دلم گرفت از خودم جونگکوک بینا تهیونگ دلم از همه گرفته بود پس گریه کردم گریه کردم تا آروم شم...انقدری گریه کردم که چشمام 50کیلو شد و اندازه کاسه ای شد که توش خونه و رنگش هم قرمز خیلی حالم بد بود نمیدونم چرا اما بازم اون استرسه خدایا چرا اینجوریم چرا دوباره مثل اونسری دلم شور میزنه........
- ۱۰.۰k
- ۲۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط