جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_بیست_و_یکم
سهیل صدای موبایل رو بست و تو جیب کتش گذاشت، زل زد تو چشمای بهار، طنین صدای محکمش دل بهار و هُری ریخت پایین:
- " خب بهار خانم، دیگه چه خبر؟! صبح که خوب من و گذاشتی سر کار!! ".
حس اعتماد به نفس غریبی داشت سهیل! بهار جواب داد:
- " من که عذر خواهی کردم! "
نگاهش و دزدید و خودش و دلداری داد: " چه مرگت شده؟؟!! جمع کن خودت و ! عذر خواهی برا چی؟! اصلا من کی عذر خواهی کردم؟!!! باورت نمی کنه احمق.... لعنت به این شیوا! یا الان یا هیچ وقت."
سرش و بلند کرد:
- " از شیوا چه خبر؟ حالش خوبه؟ دیروز که کـِیفش کوک بود ! "
سهیل به صندلی تکیه داد، هنوز نگاهش سنگین بود:
- " کجا بودین دیروز ؟! "
- " رفتیم یه بستنی با هم خوردیم، هیجان خاصی داشت شیوا، تماس گرفت تا از قرار عاشقانه اش برام تعریف کنه!... "
هیچ تغییری در چهره ی سهیل اتفاق نیافتاد؛ بهار لبخندی زد و گفت: " جای نگرانی نیست، دیدمش من، البته عکساش و! " ...
- " کجا آشنا شدن؟ " ...
- " نت ... " ... گارسون با دو تا منو نزدیک شد، تقدیم کرد و رفت.
بهار با کمال میل شروع کرد به خوندن لیست پیش غذا ... سهیل پرسید:
- " تو کدوم چت روم آشنا شدن؟ "
- " نمی دونم... فقط میدونم انگشت کوچیکه تو هم نمیشه...نه قیافه ای...نه سوادی...نه خانواده ای!! " ... سهیل هنوز باور نمی کرد بهار رو:
- " آره ... من گاهی به جای کله پاچه، مغز خر می خرم برا شیوا!!! "
نفسش بند اومد، منو رو کنار گذاشت، آب دهنش و به سختی قورت داد:
- " همینه دیگه...فکر می کنی اینایی که تو نت میچرخن، کیان؟ تمامه هنرشون زبون چرب و نرمشونه که افسرده هایی مثل شیوا رو شکار کنن! "
- " شیوای من افسرده نبود " ...
- " تنها که بود...نبود؟؟!!! " ...
سهیل، پشتش و از صندلی کند، دستاش و رو میز تکیه گاه کرد و به جلو خم شد، توی چشمای بهار زل زد:
- " تا حالا ازدواج نکردی؟! " ... منقبض شد بهار، تازه دور گفتگو دستش اومده بود:
- " گفتم که....مجردم...این چه ربطی داره به موضوع؟! " ...
- " یارو چی؟ اونم مجرده؟؟! "
حساب کار دستش اومده بود، سهیل خیلی خیلی با هوش تر از اونی بود که میشد فکر کرد:
- " دوست پسر من نیست که خواسته باشم اینجوری امتحانش کنم...!!! "...
اخماش و به هم کشید و روش و بر گردوند... با خودش فکر کرد که سهیل از کجا شک کرده؟؟!! ، سکوت پر هیاهویی بود...! ... چند دقیقه ای گذشت تا سهیل گارسون و صدا زد و به نرمی از بهار پرسید:
- " چی میل داری؟ "
بهار بدون اینکه نگاهش و از تابلوی رو دیوار، بر داره، منو رو توی ذهنش مرور کرد و جواب داد :
- " سوپ شیر ... میگو سرخ شده...دسر نمی خورم...یه بطری آب هم ...لطفا"
- " یه سوپ هم برای من.. غذا رژیمی بیارین...پیشنهاد سر آشپز... نوشیدنی هم..آب ...ممنون"
بهار دزدکی نگاهی به شکم سهیل انداخت...
- " براچی رژیمی؟! چربی خون که نداری؟! "
- " اگه قرار باشه با این موذی گریا! فشار خونم بالا بره، ترجیح می دم غذا چرب نباشه..."
به تندی تو صورت سهیل زل زد، تهدید خود سهیل به ذهنش رسید:
- " من همیشه هم این اندازه صبور و مودب نیستم" ...
سهیل گوشیش و چک کرد و با بی تفاوتی ِ آشکاری گفت:
- " خب نباش!...فکر می کنی تا الان خیلی مودب بودی؟! بدون هیچ سند و مدرکی، افتادی وسط زندگی من، به زنم تهمت خیانت می زنی و به خودم وصله می چسبونی که چی؟ قراره چی رو ثابت کنی این وسط؟! "... تمامه هدفش، تحقیر بهار بود که ثابت کنه این حرفا تا این لحظه، براش ارزشی نداشته...
بهار معنای لحن توهین امیز سهیل رو می فهمید، پشتش لرزید...راست می گفت...هیچی برا اثبات گفته هاش نداشت... باید شعبده می کرد؛
سوپ رو آوردن، بهار در حالیکه دستمال و روی پاهاش پهن می کرد، گفت :
- " من قصد لو دادنه شیوا رو نداشتم که پی مدرکی باشم، اصلا به من ربطی نداشت، ما فقط محرم راز هم بودیم... تا این که دیروز گفت می خواد لباس خواب جدید بخره! "
قاشق سهیل بین راه بشقاب و دهنش موند، بهار ادامه داد:
- " از این فانتزیا... قبلا گفته بود تو خوشت نمیاد...واسه همین شک کردم..."
دور، دور بهار بود:
- "نمی دونم می خواست عکس بگیره واسش یا قرار و مداری داشتن؟! نگفت... خیلی باهاش صحبت کردم...تو کـَتش نمی رفت..........."
سهیل، نه می دید...نه می شنید... چه تلخ بود این سوپ لعنتی!!!
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
#قسمت_بیست_و_یکم
سهیل صدای موبایل رو بست و تو جیب کتش گذاشت، زل زد تو چشمای بهار، طنین صدای محکمش دل بهار و هُری ریخت پایین:
- " خب بهار خانم، دیگه چه خبر؟! صبح که خوب من و گذاشتی سر کار!! ".
حس اعتماد به نفس غریبی داشت سهیل! بهار جواب داد:
- " من که عذر خواهی کردم! "
نگاهش و دزدید و خودش و دلداری داد: " چه مرگت شده؟؟!! جمع کن خودت و ! عذر خواهی برا چی؟! اصلا من کی عذر خواهی کردم؟!!! باورت نمی کنه احمق.... لعنت به این شیوا! یا الان یا هیچ وقت."
سرش و بلند کرد:
- " از شیوا چه خبر؟ حالش خوبه؟ دیروز که کـِیفش کوک بود ! "
سهیل به صندلی تکیه داد، هنوز نگاهش سنگین بود:
- " کجا بودین دیروز ؟! "
- " رفتیم یه بستنی با هم خوردیم، هیجان خاصی داشت شیوا، تماس گرفت تا از قرار عاشقانه اش برام تعریف کنه!... "
هیچ تغییری در چهره ی سهیل اتفاق نیافتاد؛ بهار لبخندی زد و گفت: " جای نگرانی نیست، دیدمش من، البته عکساش و! " ...
- " کجا آشنا شدن؟ " ...
- " نت ... " ... گارسون با دو تا منو نزدیک شد، تقدیم کرد و رفت.
بهار با کمال میل شروع کرد به خوندن لیست پیش غذا ... سهیل پرسید:
- " تو کدوم چت روم آشنا شدن؟ "
- " نمی دونم... فقط میدونم انگشت کوچیکه تو هم نمیشه...نه قیافه ای...نه سوادی...نه خانواده ای!! " ... سهیل هنوز باور نمی کرد بهار رو:
- " آره ... من گاهی به جای کله پاچه، مغز خر می خرم برا شیوا!!! "
نفسش بند اومد، منو رو کنار گذاشت، آب دهنش و به سختی قورت داد:
- " همینه دیگه...فکر می کنی اینایی که تو نت میچرخن، کیان؟ تمامه هنرشون زبون چرب و نرمشونه که افسرده هایی مثل شیوا رو شکار کنن! "
- " شیوای من افسرده نبود " ...
- " تنها که بود...نبود؟؟!!! " ...
سهیل، پشتش و از صندلی کند، دستاش و رو میز تکیه گاه کرد و به جلو خم شد، توی چشمای بهار زل زد:
- " تا حالا ازدواج نکردی؟! " ... منقبض شد بهار، تازه دور گفتگو دستش اومده بود:
- " گفتم که....مجردم...این چه ربطی داره به موضوع؟! " ...
- " یارو چی؟ اونم مجرده؟؟! "
حساب کار دستش اومده بود، سهیل خیلی خیلی با هوش تر از اونی بود که میشد فکر کرد:
- " دوست پسر من نیست که خواسته باشم اینجوری امتحانش کنم...!!! "...
اخماش و به هم کشید و روش و بر گردوند... با خودش فکر کرد که سهیل از کجا شک کرده؟؟!! ، سکوت پر هیاهویی بود...! ... چند دقیقه ای گذشت تا سهیل گارسون و صدا زد و به نرمی از بهار پرسید:
- " چی میل داری؟ "
بهار بدون اینکه نگاهش و از تابلوی رو دیوار، بر داره، منو رو توی ذهنش مرور کرد و جواب داد :
- " سوپ شیر ... میگو سرخ شده...دسر نمی خورم...یه بطری آب هم ...لطفا"
- " یه سوپ هم برای من.. غذا رژیمی بیارین...پیشنهاد سر آشپز... نوشیدنی هم..آب ...ممنون"
بهار دزدکی نگاهی به شکم سهیل انداخت...
- " براچی رژیمی؟! چربی خون که نداری؟! "
- " اگه قرار باشه با این موذی گریا! فشار خونم بالا بره، ترجیح می دم غذا چرب نباشه..."
به تندی تو صورت سهیل زل زد، تهدید خود سهیل به ذهنش رسید:
- " من همیشه هم این اندازه صبور و مودب نیستم" ...
سهیل گوشیش و چک کرد و با بی تفاوتی ِ آشکاری گفت:
- " خب نباش!...فکر می کنی تا الان خیلی مودب بودی؟! بدون هیچ سند و مدرکی، افتادی وسط زندگی من، به زنم تهمت خیانت می زنی و به خودم وصله می چسبونی که چی؟ قراره چی رو ثابت کنی این وسط؟! "... تمامه هدفش، تحقیر بهار بود که ثابت کنه این حرفا تا این لحظه، براش ارزشی نداشته...
بهار معنای لحن توهین امیز سهیل رو می فهمید، پشتش لرزید...راست می گفت...هیچی برا اثبات گفته هاش نداشت... باید شعبده می کرد؛
سوپ رو آوردن، بهار در حالیکه دستمال و روی پاهاش پهن می کرد، گفت :
- " من قصد لو دادنه شیوا رو نداشتم که پی مدرکی باشم، اصلا به من ربطی نداشت، ما فقط محرم راز هم بودیم... تا این که دیروز گفت می خواد لباس خواب جدید بخره! "
قاشق سهیل بین راه بشقاب و دهنش موند، بهار ادامه داد:
- " از این فانتزیا... قبلا گفته بود تو خوشت نمیاد...واسه همین شک کردم..."
دور، دور بهار بود:
- "نمی دونم می خواست عکس بگیره واسش یا قرار و مداری داشتن؟! نگفت... خیلی باهاش صحبت کردم...تو کـَتش نمی رفت..........."
سهیل، نه می دید...نه می شنید... چه تلخ بود این سوپ لعنتی!!!
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
۸.۲k
۲۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.