جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_بیست_و_دوم
سهیل، نه می دید...نه می شنید... چه تلخ بود این سوپ لعنتی!!!
اما شیرین بود طعم غلبه به سهیل در قاشق بهار...!!! :
- " هر چی بهش می گم دختر خوب...آخه مگه سهیل چشه؟ قیافه نداره؟ پرستیژ نداره؟ سواد نداره؟ جایگاه اجتماعی نداره؟؟؟ پـووول!!! ...پول نداره... ؟؟ که داره!!! خب مرگ می خوای برو قبرستون... عاشق شده سهیل!!! حالیش نیست... " ...
دید که سهیل قاشق و گذاشت و غذا رو نخورد... پرسید:
- " چی شد؟! خوشت نیومد از طعم سوپ؟! خیلی خوشمزه اس که؟! " ...
سهیل در حال تحلیل همه ی دیده و شنیده ها در کنار هم بود، پرسید:
- " حالا چی شد که خرید کتاب رو به لباس ترجیح داد؟! " ... بهار خبر نداشت:
- " کدوم کتاب؟! " ...
- " از راه اومد من خونه بودم... خریداش و خودم از دستش گرفتم... یک کتاب بود...گفت تو براش خریدی."
شوک شد دوباره! کدوم کتاب؟! وقتی اومد مرکز خرید که چیزی همراش نبود؟ تو کیفش بوده لابد!
- " نمی دونم، اون موقع باهاش نبودم " ...
- " چطور؟ خودت رسوندیش که؟! " ...
سهیل می دونست، بهار میفهمه که داره بهش دروغ میگه، این توهین غیر مستقیمی بود به بهار که چِرت می بافی و کاری نداره به راحتیه تو دروغ بگم!!!
قهرمان این قصه، خیلی خوب درک می کرد که تو دستای سهیل گیر افتاده، حریف رو دست کم گرفته بود، باید زنانگی رو می کرد:
- " حالا ول کن این دلواپسیا رو... همه غذاهات رژیمیه؟ یا امشب کلاس گذاشتی؟ "
- " معمولا غذای چرب نمی خورم." ...
- "خب؟ "...
- " خب که چی؟!! "...
- " اوف !... چه بد اخلاق...!!! اصلا بهت نمیاد....آخرش که چی؟ اتفاقیه که افتاده، هر گوشه ی این زندگی رو بگیری، آرامش سر می خوره اون طرفی که دستت نمیرسه...
همیشه همین طور بوده، یه دوست خوب می تونه جای همسر رو برا آدم پر کنه اما، هیچ وقت همسر آدم، دوستی خوبی براش نمیشه، جای خالیه کسی که ورای هر کاغذ امضا شده ای، خودش و، به تو و احساساتت، متعهد بدونه و همیشه وفادار باشه، کتمان کردنی نیست... تا حالا این خلاء رو حس کردی؟! "...
سهیل دست تو جیب شلوارش کرده بود و چنان راحت لم داده بود که گویی هیچ اتفاقی نیافتاده، با دست آزادش کارد غذا خوری رو بین انگشتاش می چرخوند و با افکار مه گرفته اش بهار و ورانداز می کرد، زیبا بود نه به اندازه ی شیوا اما به همون اندازه، گرم و گیرا ...آره... خلاء هایی داشت ولی نه اونقدر که نیاز باشه زنه دیگه ای، تامین کنه... شیوا بدون این که براش مادری کنه، همیشه با اقتدار، مهربونی و دلسوزیه یک مادر پشت سرش بود، همسری نبود که نیازی در کنارش ناکام بمونه، با این حال، زن اولویت دوم زندگی سهیل بود شاید برا همین، حضور شبانه ی بهار، براش چیزی جز شیطنت بر خواسته از حسادت های زنانه نبود، لحظه ای به ذهنش خطور نمی کرد که ممکنه شب رو با فکر زنی غیر از شیوا ، سر کنه... گارسون برگشت:
- " بفرمایین آقا... استیک گریل شده همراه با سبزیجات پخته و سس مخصوص... خانم.......... غذای شما......... امر دیگه ای هست؟ " ... سهیل سیاست عوض کرد:
- " برای خانم سالاد فصل بیارین ... "
خوب بود! با این توجه غیر منتظره! جایی برا امیدواری بهار هست که بشه این دیدار رو به جای قابل قبولی رسوند... هیجان زده نگاهی به بشقاب غذای سهیل انداخت و گفت:
- " واااو...اونوقت این غذا اگه رژیمی نبود ؟؟!! چه شکلی بود؟!"
- " سرد نشه غذات... "
- " صبر می کنم سالاد و بیاره... هیچ وقت نداشتی ؟! نه ؟!... جی اف (gf)... ؟! فکر کنم از اون بچه درس خونای غُد و مغرور دانشکده بودی؟درسته؟ " ... سهیل نمی خواست وقت هدر بده:
- " چکاره اس؟! ... اسمش چی بود؟؟؟ " ...
- " کی؟!! ول کن بابا ... بزار بچسبه به جونم... تو که باورم نداری ...دیگه چه فرقی می کنه؟ "
سهیل برشی از استیک رو به نشانه دلجویی به بهار تعارف کرد تا تونست اعتراف بگیره! :
- " اسمش امیرِ... نمی دونم شغلش چیه اما از اوناس که سرشون به تنش می ارزه"
- " بچه کجاس؟! "
- " نپرسیدم... تهرونی نیست ".
- " دیروز کجا همو دیدن؟ " ... بهار نمی خواست به این زودی تخلیه اطلاعاتی بشه! :
- " پیشنهاد بدی نیست... من به نوشیدنیه بعد شام عادت دارم! " ... سهیل مایل نبود به ادامه ی این دیدار:
- " همین شامم که زورکی خودت و دعوت کردی از سرت زیاده... "
- " همینه دیگه... تو از آداب معاشرت با یه خانم چی سر در میاری؟!... تقصیر منه که بهت افتخار دادم!!! " ...
بدجوری خورد تو ذوق بهار ... این رک بودن رو نمی پسندید... یکی به نعل میزد یکی به میخ این سهیل! انگاری روی خوشش برا رسیدن به جواب سوالاش بود، فقط! ... .
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
#قسمت_بیست_و_دوم
سهیل، نه می دید...نه می شنید... چه تلخ بود این سوپ لعنتی!!!
اما شیرین بود طعم غلبه به سهیل در قاشق بهار...!!! :
- " هر چی بهش می گم دختر خوب...آخه مگه سهیل چشه؟ قیافه نداره؟ پرستیژ نداره؟ سواد نداره؟ جایگاه اجتماعی نداره؟؟؟ پـووول!!! ...پول نداره... ؟؟ که داره!!! خب مرگ می خوای برو قبرستون... عاشق شده سهیل!!! حالیش نیست... " ...
دید که سهیل قاشق و گذاشت و غذا رو نخورد... پرسید:
- " چی شد؟! خوشت نیومد از طعم سوپ؟! خیلی خوشمزه اس که؟! " ...
سهیل در حال تحلیل همه ی دیده و شنیده ها در کنار هم بود، پرسید:
- " حالا چی شد که خرید کتاب رو به لباس ترجیح داد؟! " ... بهار خبر نداشت:
- " کدوم کتاب؟! " ...
- " از راه اومد من خونه بودم... خریداش و خودم از دستش گرفتم... یک کتاب بود...گفت تو براش خریدی."
شوک شد دوباره! کدوم کتاب؟! وقتی اومد مرکز خرید که چیزی همراش نبود؟ تو کیفش بوده لابد!
- " نمی دونم، اون موقع باهاش نبودم " ...
- " چطور؟ خودت رسوندیش که؟! " ...
سهیل می دونست، بهار میفهمه که داره بهش دروغ میگه، این توهین غیر مستقیمی بود به بهار که چِرت می بافی و کاری نداره به راحتیه تو دروغ بگم!!!
قهرمان این قصه، خیلی خوب درک می کرد که تو دستای سهیل گیر افتاده، حریف رو دست کم گرفته بود، باید زنانگی رو می کرد:
- " حالا ول کن این دلواپسیا رو... همه غذاهات رژیمیه؟ یا امشب کلاس گذاشتی؟ "
- " معمولا غذای چرب نمی خورم." ...
- "خب؟ "...
- " خب که چی؟!! "...
- " اوف !... چه بد اخلاق...!!! اصلا بهت نمیاد....آخرش که چی؟ اتفاقیه که افتاده، هر گوشه ی این زندگی رو بگیری، آرامش سر می خوره اون طرفی که دستت نمیرسه...
همیشه همین طور بوده، یه دوست خوب می تونه جای همسر رو برا آدم پر کنه اما، هیچ وقت همسر آدم، دوستی خوبی براش نمیشه، جای خالیه کسی که ورای هر کاغذ امضا شده ای، خودش و، به تو و احساساتت، متعهد بدونه و همیشه وفادار باشه، کتمان کردنی نیست... تا حالا این خلاء رو حس کردی؟! "...
سهیل دست تو جیب شلوارش کرده بود و چنان راحت لم داده بود که گویی هیچ اتفاقی نیافتاده، با دست آزادش کارد غذا خوری رو بین انگشتاش می چرخوند و با افکار مه گرفته اش بهار و ورانداز می کرد، زیبا بود نه به اندازه ی شیوا اما به همون اندازه، گرم و گیرا ...آره... خلاء هایی داشت ولی نه اونقدر که نیاز باشه زنه دیگه ای، تامین کنه... شیوا بدون این که براش مادری کنه، همیشه با اقتدار، مهربونی و دلسوزیه یک مادر پشت سرش بود، همسری نبود که نیازی در کنارش ناکام بمونه، با این حال، زن اولویت دوم زندگی سهیل بود شاید برا همین، حضور شبانه ی بهار، براش چیزی جز شیطنت بر خواسته از حسادت های زنانه نبود، لحظه ای به ذهنش خطور نمی کرد که ممکنه شب رو با فکر زنی غیر از شیوا ، سر کنه... گارسون برگشت:
- " بفرمایین آقا... استیک گریل شده همراه با سبزیجات پخته و سس مخصوص... خانم.......... غذای شما......... امر دیگه ای هست؟ " ... سهیل سیاست عوض کرد:
- " برای خانم سالاد فصل بیارین ... "
خوب بود! با این توجه غیر منتظره! جایی برا امیدواری بهار هست که بشه این دیدار رو به جای قابل قبولی رسوند... هیجان زده نگاهی به بشقاب غذای سهیل انداخت و گفت:
- " واااو...اونوقت این غذا اگه رژیمی نبود ؟؟!! چه شکلی بود؟!"
- " سرد نشه غذات... "
- " صبر می کنم سالاد و بیاره... هیچ وقت نداشتی ؟! نه ؟!... جی اف (gf)... ؟! فکر کنم از اون بچه درس خونای غُد و مغرور دانشکده بودی؟درسته؟ " ... سهیل نمی خواست وقت هدر بده:
- " چکاره اس؟! ... اسمش چی بود؟؟؟ " ...
- " کی؟!! ول کن بابا ... بزار بچسبه به جونم... تو که باورم نداری ...دیگه چه فرقی می کنه؟ "
سهیل برشی از استیک رو به نشانه دلجویی به بهار تعارف کرد تا تونست اعتراف بگیره! :
- " اسمش امیرِ... نمی دونم شغلش چیه اما از اوناس که سرشون به تنش می ارزه"
- " بچه کجاس؟! "
- " نپرسیدم... تهرونی نیست ".
- " دیروز کجا همو دیدن؟ " ... بهار نمی خواست به این زودی تخلیه اطلاعاتی بشه! :
- " پیشنهاد بدی نیست... من به نوشیدنیه بعد شام عادت دارم! " ... سهیل مایل نبود به ادامه ی این دیدار:
- " همین شامم که زورکی خودت و دعوت کردی از سرت زیاده... "
- " همینه دیگه... تو از آداب معاشرت با یه خانم چی سر در میاری؟!... تقصیر منه که بهت افتخار دادم!!! " ...
بدجوری خورد تو ذوق بهار ... این رک بودن رو نمی پسندید... یکی به نعل میزد یکی به میخ این سهیل! انگاری روی خوشش برا رسیدن به جواب سوالاش بود، فقط! ... .
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
۱۰.۷k
۲۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.