داستان من و چشمان تو داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت ش

داستان من و چشمان تو، داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می نشیند و از پشت شیشه دوچرخه ای را می بیند که سال ها برای خودش بود!
با آن دوچرخه تمام کوچه های شهر را می گشت، از کنار رودخانه آواز کنان عبور می کرد.
سر بالایی ها را با همه ی قدرت رکاب میزد و در سرپایینی ها، دستانش را باز می کرد، از میان سرو ها و کاج ها می گذشت و بلند بلند می خندید.
داستان من و چشمان تو، داستان آن پسرک و دوچرخه است...
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب می زند!
می خندد، رکاب می زند
می گرید، رکاب می زند...
رکاب می زند...


 #روزبه_معین
دیدگاه ها (۲)

گاهی با از دست دادن یه چیزی .... چیزای با ارزشتم راهی میکنی ...

🌹 تا حالا شده یک خیابون هزار بار بالا و پایین بری.تا حالا شد...

.آخرش نفهمیدم، وقتی به ما خوش میگذرهچرا عقربه‌های ساعت, هیجا...

‎من صبورم‎مادر از بچگی به من یاد داد که صبور باشم!‎من از بچگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط