روایت

#روایت...
مردی که روز و شب
غیر از ستایش و عبادت مهتاب
کاری نداشت
آنک شبی که خاطره ی عشق
متن کتیبه ی دل شاعر شد
و روح سالخورده ی تنهایی
خود را به دار حادثه آویخت
آنک خاتون قصه ئی دیگر
در بند بند رنج ترانه ای دوباره
جمعی به رقص و شادی
رخت عروسی می برند
در ازدحام نیمروز شرقی بندر
آن جا مردی نشسته ، تنها
اندوه می خورد
در ازدحام نیمروز شرقی بندر
جمعی دهل زنان و پایکوبان
رخت عروس می بردند
خلخال و دستیاره و گردنبند
و گوشواره و ماهک
پیچیده در حریر سبز زیارت
ویل و حریر و اطلس و ابریشم
و پــُر بهاتر از تمام هدایا
انگشتر نشانه ی پیوند
کل می کشید مادر داماد
و دلخوشی ها می کرد
آنسوی تر
دور از دیار و دایره ی شهر
در ساحل و سکوت و ماسه
در انزوای خاکستری اندوه
تنها نشسته بود و خسته
مردی که شعرهایش را
از دست داده بود
مردی که از جبین نقره ئی مهتاب
الهام می گرفت
و شعر می سرود ...
#ابراهیم_منصفی #رامی_جنوب
دیدگاه ها (۱)

#روشنانه...من از کنام واقعهآواز می خوانمو از بیشه های اندوهس...

#تنها‌گریستن...به واحه ی زرد ذهن که رسیدیسراب را بپذیرصمیمان...

#طرح(1)رقصم گرفته بود مثل درختکی در باد آنجا کسی نبودغیر از ...

#آواز‌در‌اندوه...زیستن را بمن بیاموزیدای زندگان راستین حیات!...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط