پسر ناخدا"
پسر ناخدا"
پارت ۱
هوا طوفانی بود...دریا وحشی شده بود...پسرک درحالی که داد میزد اسم پدرش رو صدا میزد...
کوک: ناخدااا...ناخدااا...
همه از اتاق هاشون اومدن بیرون ... پدر پسرک گیج بود... نمیدونست که چی شده...پسرک دوباره اسم پدرش رو بلند داد زد...
دخترک با داد هایی ک پسرک میزد از خواب بیدار شد...نمیتونست بخاطر تکون های کشتی تعادلش رو حفظ کنه...
پسرک تا دختر رو دید به سمتش دوید و اونو صفت تو بغلش گرفت...
پدر پسرک به سمتش رفت...
پدر: کوک...پسرم...چیزی نیست نترس...
کوک هیچ چیزی نمفهمید و تا میتونست دختر رو تو بغلش میفشرد...
ا.ت: کوک...کوک...من خو...
با تکونی که کشتی خورد حرف دخترک قطع شد ... موج بزرگی داشت به سمتشون میومد...
مادر دخترک بدو بدو اومد پیششون...
مامان ا.ت: ا.ت...کوک...برین..برین اتاق زیر کشتی...بدویین...
ا.ت: ولی .. ولی شما چی...
مامان ا.ت: ما چیزمون نمیشه...بدویین برین ...
مادر دخترک سرش رو بوسید ...
مامان کوک: برین ... بدویین...
پسرک همون طوری که دخترک رو تو بغلش گرفته بود بلند کرد و بدو بدو به اتاق زیر کشتی رفتن...کشتی تکون های بدی میخورد و کوک دخترک رو ی طوری گرفته بود که نمیتونست تکون بخوره... دخترک گریش گرفته بود...هق هق میکرد ...
کوک: چیزی نیست ... چیزی نیست...زود تموم میشه...قول میدم...آروم باش...
ا.ت: کوک ... من نمیخوام مامان باباهامونو از دست بدیم...هق...
کوک: نگران نباش ... من پیشتم...
ا.ت: کوک...ما خیلی کوچیکیم...
کوک: من با همین سنین که دارم ازت مراقبت میکنم...نترس...اون اشکای خوشگلم نریز...چیزی نمیشه...قول میدم...
کوک دستش رو تو موهای دخترک فرو کرد...
کوک: من پیشتم...همیشه پشتتم...نگران نباش...
پسرک با همین حرفایی کع میزد دخترک رو آروم میکرد...
دل دخترک به پسرک خوش بود ...
ا.ت: کوک ... قول بده تنهام نزاری...
کوک: بهت قول میدم دخترکوچولو...
.....................................................
پارت ۱
هوا طوفانی بود...دریا وحشی شده بود...پسرک درحالی که داد میزد اسم پدرش رو صدا میزد...
کوک: ناخدااا...ناخدااا...
همه از اتاق هاشون اومدن بیرون ... پدر پسرک گیج بود... نمیدونست که چی شده...پسرک دوباره اسم پدرش رو بلند داد زد...
دخترک با داد هایی ک پسرک میزد از خواب بیدار شد...نمیتونست بخاطر تکون های کشتی تعادلش رو حفظ کنه...
پسرک تا دختر رو دید به سمتش دوید و اونو صفت تو بغلش گرفت...
پدر پسرک به سمتش رفت...
پدر: کوک...پسرم...چیزی نیست نترس...
کوک هیچ چیزی نمفهمید و تا میتونست دختر رو تو بغلش میفشرد...
ا.ت: کوک...کوک...من خو...
با تکونی که کشتی خورد حرف دخترک قطع شد ... موج بزرگی داشت به سمتشون میومد...
مادر دخترک بدو بدو اومد پیششون...
مامان ا.ت: ا.ت...کوک...برین..برین اتاق زیر کشتی...بدویین...
ا.ت: ولی .. ولی شما چی...
مامان ا.ت: ما چیزمون نمیشه...بدویین برین ...
مادر دخترک سرش رو بوسید ...
مامان کوک: برین ... بدویین...
پسرک همون طوری که دخترک رو تو بغلش گرفته بود بلند کرد و بدو بدو به اتاق زیر کشتی رفتن...کشتی تکون های بدی میخورد و کوک دخترک رو ی طوری گرفته بود که نمیتونست تکون بخوره... دخترک گریش گرفته بود...هق هق میکرد ...
کوک: چیزی نیست ... چیزی نیست...زود تموم میشه...قول میدم...آروم باش...
ا.ت: کوک ... من نمیخوام مامان باباهامونو از دست بدیم...هق...
کوک: نگران نباش ... من پیشتم...
ا.ت: کوک...ما خیلی کوچیکیم...
کوک: من با همین سنین که دارم ازت مراقبت میکنم...نترس...اون اشکای خوشگلم نریز...چیزی نمیشه...قول میدم...
کوک دستش رو تو موهای دخترک فرو کرد...
کوک: من پیشتم...همیشه پشتتم...نگران نباش...
پسرک با همین حرفایی کع میزد دخترک رو آروم میکرد...
دل دخترک به پسرک خوش بود ...
ا.ت: کوک ... قول بده تنهام نزاری...
کوک: بهت قول میدم دخترکوچولو...
.....................................................
۵۰.۱k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.