پسر ناخدا"
پسر ناخدا"
پارت ۲
(ده سال بعد)
باد خنکی درحال وزیدن بود...پسرک به دریای بزرگی که رو بروش بود نگاه میکرد...ده سال از اون قضیه میگذره...هه...واقعا کی فکرش رو میکرد اینجوری بشه...از اونجا سالم بیایم بیرون...مامان باباهامون سالم بمونن...خوشبخت بشیم...هرچند تو این ده سال بدبختی های زیادی کشیدیم...
تو فکر بودم که یکی از پشت بغلم کرد ...برگشتم سمتش...
کوک:وایی خدااا ... خوشگل خانومو ببین...مواظب باش نخورمت گوگولی من...
ا.ت: ب چی فکر میکردی که غرق در تماشای روبه روت بودی...(با خنده)نکنه خشگل تر از من پیدا کردی ...
کوک: خوشگل تر از تو که وجود نداره دختر کوچولو...
ا.ت: من دیگه کوچولو نیستم...بعدشم...منو تو فقط یک سال فرق داریم...
(کوک ۱۹ سالشه و ات ۱۸)
کوک: همون یک سال نشونه ای از کوچولو بودنته....
دخترک میخواست جوابشو بده که با صدای مامانشون حرفشون تموم شد...
مامان ا.ت: بچه هاااا...بیاین صبحونه...
کوک:چشمم..الان میایم...
دخترک و پسرک رفتن تو...به سمت در حرکت کردن ...پسرک در و باز کرد و رو به دخترک گفت
کوک: تشریف ببرید از پله ها پایین مادام...
دخترک دست پسرک رو گرفت...
ا.ت: چشم...
رفتن پایین...دخترک با دیدن مادرش بدو بدو رفت سمتش...
ا.ت: به به ... مامان و خالم چه کردن...هوممم...بوی غذا پیچیده تو خونه...
کوک: پاچه خاری میکنید مادام؟
ا.ت: نخیر...اتفاقا دارم از غذای خاله و مامانم تعریف میکنم که باعث میشه شکم تورو سیر نگه دارع...آقای خودشیفته...
کوک: من...من خودشیفتممم؟...
ا.ت: بله بله...خود خودت...
مامان کوک: باهم بحث نکنید...بیاید سفره رو پهن کنید...
ا.ت: خاله...حالا که بحث بچت شد بحث نکنیممم...
مامان ا.ت: باین سفره رو پهن کنید..
ا.ت هوفی کشید و نگاه بدی به کوک کرد...کوکم پاشد و رفت سمت ا.ت وبغلش کرد...
کوک: حالا قهر نکن خوشگل خانوم...تو برو بشین خودم سفره رو پهن میکنم...
دخترک هم از خدا خواسته رفت سر میز نشست...
مامان ا.ت: ا.ت ... کوک فقط ی تعارف کرد...
دخترک درحالی که توتفرنگی رو میزاشت تو دهنش گفت
ا.ت: میخواست نکنه...من پرو تر از این حرفام...
................................................
میدونم دیر گذاشتم ولی منتظر پارت های بعدش باشین...
پارت ۲
(ده سال بعد)
باد خنکی درحال وزیدن بود...پسرک به دریای بزرگی که رو بروش بود نگاه میکرد...ده سال از اون قضیه میگذره...هه...واقعا کی فکرش رو میکرد اینجوری بشه...از اونجا سالم بیایم بیرون...مامان باباهامون سالم بمونن...خوشبخت بشیم...هرچند تو این ده سال بدبختی های زیادی کشیدیم...
تو فکر بودم که یکی از پشت بغلم کرد ...برگشتم سمتش...
کوک:وایی خدااا ... خوشگل خانومو ببین...مواظب باش نخورمت گوگولی من...
ا.ت: ب چی فکر میکردی که غرق در تماشای روبه روت بودی...(با خنده)نکنه خشگل تر از من پیدا کردی ...
کوک: خوشگل تر از تو که وجود نداره دختر کوچولو...
ا.ت: من دیگه کوچولو نیستم...بعدشم...منو تو فقط یک سال فرق داریم...
(کوک ۱۹ سالشه و ات ۱۸)
کوک: همون یک سال نشونه ای از کوچولو بودنته....
دخترک میخواست جوابشو بده که با صدای مامانشون حرفشون تموم شد...
مامان ا.ت: بچه هاااا...بیاین صبحونه...
کوک:چشمم..الان میایم...
دخترک و پسرک رفتن تو...به سمت در حرکت کردن ...پسرک در و باز کرد و رو به دخترک گفت
کوک: تشریف ببرید از پله ها پایین مادام...
دخترک دست پسرک رو گرفت...
ا.ت: چشم...
رفتن پایین...دخترک با دیدن مادرش بدو بدو رفت سمتش...
ا.ت: به به ... مامان و خالم چه کردن...هوممم...بوی غذا پیچیده تو خونه...
کوک: پاچه خاری میکنید مادام؟
ا.ت: نخیر...اتفاقا دارم از غذای خاله و مامانم تعریف میکنم که باعث میشه شکم تورو سیر نگه دارع...آقای خودشیفته...
کوک: من...من خودشیفتممم؟...
ا.ت: بله بله...خود خودت...
مامان کوک: باهم بحث نکنید...بیاید سفره رو پهن کنید...
ا.ت: خاله...حالا که بحث بچت شد بحث نکنیممم...
مامان ا.ت: باین سفره رو پهن کنید..
ا.ت هوفی کشید و نگاه بدی به کوک کرد...کوکم پاشد و رفت سمت ا.ت وبغلش کرد...
کوک: حالا قهر نکن خوشگل خانوم...تو برو بشین خودم سفره رو پهن میکنم...
دخترک هم از خدا خواسته رفت سر میز نشست...
مامان ا.ت: ا.ت ... کوک فقط ی تعارف کرد...
دخترک درحالی که توتفرنگی رو میزاشت تو دهنش گفت
ا.ت: میخواست نکنه...من پرو تر از این حرفام...
................................................
میدونم دیر گذاشتم ولی منتظر پارت های بعدش باشین...
۴۳.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.