₱≈۱۷
دوماه بعد
_جونکوکاااااا کجایییییی
+جانم عشقم اینجام چرا اینقدر داد میزنی جیج جیغو
_چیییی به من گفتی جیغ جیغو
شروع کرد به مشت زدن به سینه جونکوک
+آخ نکن غلط کردم ببخشید
_میای آب بازی کنیم
+اره بیا بریم تو حیاط
رفتیم تو حیاط و آب میریختیم رو هم نگهبانا هم انگار به زور جلوی خندشونو گرفته بودن به ما نگاه میکردن خخخخ
_جونکوک منو نگاه کن
وقتی نگام کرد آب رو ریختم تو صورتش
+یااااا میکشمت یونا
خواستم فرار کنم که سریع دستمو گرفت و پرت شدم تو بغلش
_گو خوردم ببخشید عشقم لطفا کاری باهام نداشته باش
+چ....چی تو .....الان چ...چی گفتی
_منظورت چیه من فقط گفتم ببخشید
+نه نه تو الان به من گفتی عشقم
_خب اره پس آدم عشقشو چجوری صدا میزنه میخوای بهت بگم ددی
یهو اشکاش گونه هاشو خیس کرد
_یاااا جونکوکا گریه میکنی
+نه نه گریه نمیکنم خیلییییییییی خوشحالممممممممم
یهو بغلم کرد خیلی محکم
_ایییی خفه شدم
+دوستت دارم
_منم دوستت دارم
+واقعا داری اینا رو جدی میگی
_اوهوم جدی جدی ام مگه من با تو شوخی دارم (خنده)
+وایییی قوربونت برم
_خدانکنه یااااا دیگه این حرفا رو نزن الآنم بیا بریم داخل تا سرما نخوردیم عشق ما داره تازه شروع میشه نزار تازه که شروعشه مریض بشیم (خنده)
+باشه بریم عزیزم(خنده)
_دیگع هم گریه نکن
+من گریه نمیکنم عشقم
همینطور که تو بغلش بودم رفتیم داخل عمارت و لباسامونو عوض کردیم و موهامونو هم خشک کردیم.....
چند سال بعد
از زبان نویسنده (خودم)
اونا صاحب یه دختر کوچولو که اسمش مینسو بود شدن و زندگیشون خیلی خوب شد و هر روز بیشتر عاشق هم میشدن به خاطر اینکه یونا دوباره بارداره یه جشن بزرگ گرفته بودن و همه رو دعوت کرده بودن داییش و داداشش و زن بچه هاش جوری بود زندگیشون که الان جونکوک با دیدن زندگی خوبی که داشت اشک میریخت و گریه میکرد این جمله ای بود که همیشه یونا به جونکوک میگفت
(کی اینقدر عاشقت شدم جونکوک)
و جونکوک هم خوشحال میشد داشت مث ابر بهاری گریه میکرد یونا متوجه این شد و رفت پیشش و صورتشو نوازش کرد
_عشقم چرا گریه میکنی
+هیچی عزیزم خوبم از اینکه زندگیم اینقدر خوبه از وجود تو و مینسو خیلی خوشحالم مرسی که بهم یه فرصت دادی تا خودمو بهت ثابت کنم خیلی دوستت دارم عشقم
_راستش من باید از بابام که منو فروخت ممنون باشم اگه اون نبود شاید ما هیچوقت همو نمیدیدم شاید هیچوقت با هم آشنا نمیشدم شاید من هنوز همون بچه تخس کوچولو بی طاقت بودم خیلی اتفاقا میفتاد ولی از بابام ممنونم که منو فروخت از تو هم ممنونم که با وجود اینکه اینقدر اذیتت کردم بازم ازم دست نکشیدی من خیلی بیشتر دوستت دارم جونکوک ولی تو خودت هیچوقت اینو متوجه نشدی(لبخند)
_جونکوکاااااا کجایییییی
+جانم عشقم اینجام چرا اینقدر داد میزنی جیج جیغو
_چیییی به من گفتی جیغ جیغو
شروع کرد به مشت زدن به سینه جونکوک
+آخ نکن غلط کردم ببخشید
_میای آب بازی کنیم
+اره بیا بریم تو حیاط
رفتیم تو حیاط و آب میریختیم رو هم نگهبانا هم انگار به زور جلوی خندشونو گرفته بودن به ما نگاه میکردن خخخخ
_جونکوک منو نگاه کن
وقتی نگام کرد آب رو ریختم تو صورتش
+یااااا میکشمت یونا
خواستم فرار کنم که سریع دستمو گرفت و پرت شدم تو بغلش
_گو خوردم ببخشید عشقم لطفا کاری باهام نداشته باش
+چ....چی تو .....الان چ...چی گفتی
_منظورت چیه من فقط گفتم ببخشید
+نه نه تو الان به من گفتی عشقم
_خب اره پس آدم عشقشو چجوری صدا میزنه میخوای بهت بگم ددی
یهو اشکاش گونه هاشو خیس کرد
_یاااا جونکوکا گریه میکنی
+نه نه گریه نمیکنم خیلییییییییی خوشحالممممممممم
یهو بغلم کرد خیلی محکم
_ایییی خفه شدم
+دوستت دارم
_منم دوستت دارم
+واقعا داری اینا رو جدی میگی
_اوهوم جدی جدی ام مگه من با تو شوخی دارم (خنده)
+وایییی قوربونت برم
_خدانکنه یااااا دیگه این حرفا رو نزن الآنم بیا بریم داخل تا سرما نخوردیم عشق ما داره تازه شروع میشه نزار تازه که شروعشه مریض بشیم (خنده)
+باشه بریم عزیزم(خنده)
_دیگع هم گریه نکن
+من گریه نمیکنم عشقم
همینطور که تو بغلش بودم رفتیم داخل عمارت و لباسامونو عوض کردیم و موهامونو هم خشک کردیم.....
چند سال بعد
از زبان نویسنده (خودم)
اونا صاحب یه دختر کوچولو که اسمش مینسو بود شدن و زندگیشون خیلی خوب شد و هر روز بیشتر عاشق هم میشدن به خاطر اینکه یونا دوباره بارداره یه جشن بزرگ گرفته بودن و همه رو دعوت کرده بودن داییش و داداشش و زن بچه هاش جوری بود زندگیشون که الان جونکوک با دیدن زندگی خوبی که داشت اشک میریخت و گریه میکرد این جمله ای بود که همیشه یونا به جونکوک میگفت
(کی اینقدر عاشقت شدم جونکوک)
و جونکوک هم خوشحال میشد داشت مث ابر بهاری گریه میکرد یونا متوجه این شد و رفت پیشش و صورتشو نوازش کرد
_عشقم چرا گریه میکنی
+هیچی عزیزم خوبم از اینکه زندگیم اینقدر خوبه از وجود تو و مینسو خیلی خوشحالم مرسی که بهم یه فرصت دادی تا خودمو بهت ثابت کنم خیلی دوستت دارم عشقم
_راستش من باید از بابام که منو فروخت ممنون باشم اگه اون نبود شاید ما هیچوقت همو نمیدیدم شاید هیچوقت با هم آشنا نمیشدم شاید من هنوز همون بچه تخس کوچولو بی طاقت بودم خیلی اتفاقا میفتاد ولی از بابام ممنونم که منو فروخت از تو هم ممنونم که با وجود اینکه اینقدر اذیتت کردم بازم ازم دست نکشیدی من خیلی بیشتر دوستت دارم جونکوک ولی تو خودت هیچوقت اینو متوجه نشدی(لبخند)
۷۲.۶k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.