𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖¹
چهارم آوریل ۱۹۶۱ بود که برای اولین بار رنگ آفتاب را دیدم.پس از اینکه مادرم بر اثر بیماری هنگام زایمان مرد؛من و پدرم باهم زندگی میکردیم.او آرام و باوقار و با ابهت بود.برخلاف من.من سرکش و شلوغ بودم.در باغ کنار خانه مان میدویدم و سبیل باغبان را با تیرکمانم نشانه میرفتم.از باغ سیب میدزدیدم و به جای یادگیری مهارتهایی که پدرم میخواست یادم بدهد با پسردایی ام فوتبال بازی میکردیم،کشتی میگرفتیم،شمشیربازی میکردیم ولو که شمشیرمان چوبی باشد.از درخت ها بالا میرفتیم و به ریش والدینمان که از دستمان عاصی بودند میخندیدیم.من سرشار از انرژی بودم. مثل یک جرقه.هفت سال تمام دردانه پدرم بودم.او مرا مثل یک شاهدخت بزرگ کرد و با اینکه یک آتش پاره به تمام معنا بودم هیچوقت از من عصبانی نشد.من هرگز از نبود مادرم احساس کمبود نکردم چون او را داشتم.
اما آن شب شوم،که ابر سیاه پلیدی از پنجره خانه داخل خزید و جان اورا گرفت برای من شروع کابوس بود.اورا دیدم که پدرم را کشت!دیدم که پدرم چطور سعی کرد از من مراقبت کند!و در صدای شیونم غرق شدم.از آن شب دیگر دردانه کسی نبودم.دیگر کسی مرا (رِی کوچولو)صدا نکرد.دیگر کسی موهایم را گیس نکرد و دیگر عزیزِجان کسی نبودم. زنی وحشتناک که خودش را خاله ام معرفی کرد و مرا با خود برد نگهبان جهنم من بود،مامور شکنجه ام،مسئول عذابم،
اولین جرقه نفرت در قلبم.از آن شب دیگر شاد نبودم
اما آن شب شوم،که ابر سیاه پلیدی از پنجره خانه داخل خزید و جان اورا گرفت برای من شروع کابوس بود.اورا دیدم که پدرم را کشت!دیدم که پدرم چطور سعی کرد از من مراقبت کند!و در صدای شیونم غرق شدم.از آن شب دیگر دردانه کسی نبودم.دیگر کسی مرا (رِی کوچولو)صدا نکرد.دیگر کسی موهایم را گیس نکرد و دیگر عزیزِجان کسی نبودم. زنی وحشتناک که خودش را خاله ام معرفی کرد و مرا با خود برد نگهبان جهنم من بود،مامور شکنجه ام،مسئول عذابم،
اولین جرقه نفرت در قلبم.از آن شب دیگر شاد نبودم
- ۹۳۹
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط