پارت۲۴

به صندلی جلوی میزش اشاره کرد.نشستم و اون شروع کرد به حرف زدن.
_حتما توی این مدت خیلی بهت سخت گذشته.
_بله ولی سعی کردم خودمو با شرایط وفق بدم.از نظر پروژه خیالتون راحت باشه تمام پیشرفتای جدیدو خوندم و میتونم با بچه های تیم جلو بیام.
_میدونم که میتونی.تو یکی از بهترین افراد تیم هستی.فقط امیدوارم سفر تو به گذشته و تغییر مسیرت به نفعت شده باشه...اما میخوام اینو بدونی که دیگه هیچ وقت این اتفاق نمیفته.
گیج نگاهش کردم و پرسیدم
_منظورتونو متوجه نمیشم.
_منظورم واضحه خانوم سعادت.یعنی هر اتفاقی برای هر کسی که براتون عزیزه بیفته دیگه حق برگشت در زمانو نخواهی داشت.میفهمی که؟
چرا از لحنش خوشم نمیومد؟!
سری تکون دادم و اروم گفتم
_بله قربان متوجهم.
به در اشاره کرد و گفت
_میتونی برگردی سر کارت.
بدون حرف دیگه ای بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.صدای ایمان منو از افکار مبهمم بیرون کشید...
_مینو...
_تو حالت خوبه؟چیزی شده؟
به چشمام نگاه کرد انگار مردد بود که حرفشو بزنه یا نه.
_درباره ی شایانه.
به اطرافش نگاه کرد و گفت
_اینجا نمیشه دنبالم بیا.
دیدگاه ها (۱)

پارت۲۵

پارت۲۶

پارت۲۳

شخصیت ها

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط