پارت ۹۳
#پارت_۹۳
دو هفته از مرخص شدنم میگذره...و دوهفتس که من فهمیدم دل ریزه گرفتم...(حتما میگید دل ریزه چیه😂..برید کارتون هتل ترانسیلوانیارو ببینید میفهمید)
من عاشق شده بودم....عاشق هامین....یه علاقه زیاد...
اونم یه جورایی این چند وقته نشون داده بود حسایی داره...اما مطمئن نبودم..
خیلی مراقبم بود....همش بهم سر میزد...
آهی و کیوان هم که برادرانه هوامو داشتن....خیلی خوب بودن..
به خانوادم خبر دادن اوناهم هفته پیش اومدن و بهم سر زدن..
مامانمو شهین خانم خیلی باهم جور شده بودن..
و البته بابامم با پسرا حسابی گرم گرفته بود.
امیر علی هم با دیدن ماشینا هامین خرکیف شد..
با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون..
گودزیلا وارد شد...این بشر نمیخواد یاد بگیره که باید در زد..
-سلام
-سلام...بهتری؟
-بله ممنون..
-وقت صحبت داری؟
-مگه میزارید من کاری انجام بدم..فقط نشستم اینجا..بفرمایید
خنده مردونه ای کرد..
-فقط به خاطر خودته..
-میدونمـ...حالا چی میخواید بگید؟
-من...فهمیدم قاتل پدر و مادرم کی بوده..
چرخیدم سمتش..
-واقعا...کی بوده؟
-شایان مشوق..همونی که اون اودمای عوضی رو فرستاده بود..
-ع...عمو شایان..اون دوست بابامه..البته یه دوست چندش..باورم نمیشه...حالا چیکار میکنید..
-یه عالمه مدرک ازش جمع کردم...تحویل پلیس میدمش...خیلی کار خلاف انجام داده...شاسد تا ابد تو زندان بپوسه یا شایدم اعدام بشه..
-هههه....مگه چیکارا کرده؟
-قاچاق انسان،مواد،همه چی..
-واای...حقشه...
جفتمون ساکت شدیم...نه اون حرفی میزد نه من..
-راستش...اومده بودم یه چیز دیگه هم بگم..
-چی؟
-میخواستم بگم...تو میتونی بری..
گیج سرمو تکون دادم...
-یعنی چی؟.
-یعنی...تو دیگه اسیر من نیستی...میتونی بری پیش خانوادت...آزادی...
شوک شده بهش خیره شدم...
-واقعا دارید میگید؟!! میتونم برم...
-آره میتونی بری...وسایلت رو جمع کن فردا خودم میبرمت پیششون...به اندازه کافی ازشون دور بودی
-اما پس...بدهی چی میشه؟...من هنوز به شما بدهکارم..
-نه دیگه نیستی...چون با اوردنت اینجا به اندازه کافی تو خطر انداختمت...تازه تو منو از تنهایی دراوردی...باعث شدی زتدگیم عوض بشه...من مدیونتم...
-کاری نکردم....خیلی ممنونم از شما....
رفت بیرون...وقتی رفت بغضم ترکید و اشکام ریختن...هم خوشحال بودم که میرفتم پیش خانوادم و هم ناراحت...
چون واقعا بهش وابسته شده بودم...خیلی زیاد..
یعنی اون منو نمیخواست که داشت ردم میکرد برم..
یا اینکه چون دوسم داره میخواد منو برگردونه کنار خانوادم...
نفسی گرفتم...دلم خیلی براشون تنگ میشه...برا همشون...بهشون عادت کرده بودم...
بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم....
صبح زود شهین خانم بیدارم کرد...و بهم گفت که وقت رفتنه... #حقیقت_رویایی💛💙
کامنت بروبچ😉
دو هفته از مرخص شدنم میگذره...و دوهفتس که من فهمیدم دل ریزه گرفتم...(حتما میگید دل ریزه چیه😂..برید کارتون هتل ترانسیلوانیارو ببینید میفهمید)
من عاشق شده بودم....عاشق هامین....یه علاقه زیاد...
اونم یه جورایی این چند وقته نشون داده بود حسایی داره...اما مطمئن نبودم..
خیلی مراقبم بود....همش بهم سر میزد...
آهی و کیوان هم که برادرانه هوامو داشتن....خیلی خوب بودن..
به خانوادم خبر دادن اوناهم هفته پیش اومدن و بهم سر زدن..
مامانمو شهین خانم خیلی باهم جور شده بودن..
و البته بابامم با پسرا حسابی گرم گرفته بود.
امیر علی هم با دیدن ماشینا هامین خرکیف شد..
با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون..
گودزیلا وارد شد...این بشر نمیخواد یاد بگیره که باید در زد..
-سلام
-سلام...بهتری؟
-بله ممنون..
-وقت صحبت داری؟
-مگه میزارید من کاری انجام بدم..فقط نشستم اینجا..بفرمایید
خنده مردونه ای کرد..
-فقط به خاطر خودته..
-میدونمـ...حالا چی میخواید بگید؟
-من...فهمیدم قاتل پدر و مادرم کی بوده..
چرخیدم سمتش..
-واقعا...کی بوده؟
-شایان مشوق..همونی که اون اودمای عوضی رو فرستاده بود..
-ع...عمو شایان..اون دوست بابامه..البته یه دوست چندش..باورم نمیشه...حالا چیکار میکنید..
-یه عالمه مدرک ازش جمع کردم...تحویل پلیس میدمش...خیلی کار خلاف انجام داده...شاسد تا ابد تو زندان بپوسه یا شایدم اعدام بشه..
-هههه....مگه چیکارا کرده؟
-قاچاق انسان،مواد،همه چی..
-واای...حقشه...
جفتمون ساکت شدیم...نه اون حرفی میزد نه من..
-راستش...اومده بودم یه چیز دیگه هم بگم..
-چی؟
-میخواستم بگم...تو میتونی بری..
گیج سرمو تکون دادم...
-یعنی چی؟.
-یعنی...تو دیگه اسیر من نیستی...میتونی بری پیش خانوادت...آزادی...
شوک شده بهش خیره شدم...
-واقعا دارید میگید؟!! میتونم برم...
-آره میتونی بری...وسایلت رو جمع کن فردا خودم میبرمت پیششون...به اندازه کافی ازشون دور بودی
-اما پس...بدهی چی میشه؟...من هنوز به شما بدهکارم..
-نه دیگه نیستی...چون با اوردنت اینجا به اندازه کافی تو خطر انداختمت...تازه تو منو از تنهایی دراوردی...باعث شدی زتدگیم عوض بشه...من مدیونتم...
-کاری نکردم....خیلی ممنونم از شما....
رفت بیرون...وقتی رفت بغضم ترکید و اشکام ریختن...هم خوشحال بودم که میرفتم پیش خانوادم و هم ناراحت...
چون واقعا بهش وابسته شده بودم...خیلی زیاد..
یعنی اون منو نمیخواست که داشت ردم میکرد برم..
یا اینکه چون دوسم داره میخواد منو برگردونه کنار خانوادم...
نفسی گرفتم...دلم خیلی براشون تنگ میشه...برا همشون...بهشون عادت کرده بودم...
بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم....
صبح زود شهین خانم بیدارم کرد...و بهم گفت که وقت رفتنه... #حقیقت_رویایی💛💙
کامنت بروبچ😉
۷.۷k
۱۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.