فیک (عشق اینه) پارت چهل و سوم
از رو صندلیم بلند شدم برم که تهیونگ مچ دستمو گرفت و من وایسادم.سرمو چرخوندم که ببینمش.گفت:تو که این چرت و پرتا رو باور نمیکنی.میکنی؟
گفتم:بستگی داره مدرکم داشته باشه یا نه.
بعد رفتم و به یوجون گفتم:براش یه هات چاکلت ببر.حالا حالا ها اینجاعه.
و رفتم بیرون.سوار ماشینم شدم و میخواستم ازین دو ساعت زمانی که دارم استفاده کنم.به هیونجین پیام دادم و نوشتم:بیاد جلوی کافه همو ببینیم.
اونم قبول کرد.بعد از یه ربع رسید.اوخد و نشست توی ماشین.تا سوار شد بهم گفت:ا/ت من واقعا معذرت میخوام بابت اون کارم.کاملا یدفه ای شد.
گفتم:نکنه دستا و پاهات ماهیچه ی غیر ارادین که وقتی تو داری از ماشین پیاده میشی یهو خودشون برگردن توی ماشین و بعد اون اتفاق بیوفته.برا من یه دلیل واضح بیار برای اینکه چرا اون کارو کردی.
گفت:دلیلی نداره.
گفتم:هیونجین من سالهاست تو رو میشناسم.ینی نمیدونم داری یچیزی رو ازم پنهون میکنی؟
گفت:خب ببین...من...خب راستش...
گفتم:هیونجین انقد مِن مِن نکن.حرفتو بگو.
گفت:من از همون اولش عاشقتم.
و دوباره اومد جلو و لباشو رو لبام گذاشت.از پنجره ای که پشت هیونجین بود،دیدم تهیونگ از کافه اومد بیرون.خیلی سریع به خودم اومدم و شروع کردم به تقلا کردن.ولم نمیکرد.این دفعه حتی محکم تر هم منو گرفته بود.همون موقع،یه فکری به سرم زد.خودمو به فرمون ماشین فشار دادم و چند بار بوق ماشینو به صدا در آوردم و خوشبختانه توجه تهیونگ جلب شد.تا منو توی اون وضع و جوری که داشتم تقلا میکردم دید،اومد و دری که هیونجین نشسته بود و باز کرد و از پشت هیونجینو گرفت و کشید عقب.من که نفسم نمیومد،به تهیونگ گفتم:ب...ببرش.
تهیونگ از ماشین کشون کشون آوردش بیرون و اونجا ولش کرد.خودش اومد نشست جای هیونجین و درو بست و درا رو قفل کرد.منی که شُک بهم وارد شده بود و بی حرکت بودمو بغل کرد و سرمو تو سینش جا داد.چقد لذت بخش بود حس همون یه سال پیش رو تجربه کردن.بعد منو از خودش جدا کرد و دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:تو خوبی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:م...من خوبم.بهتره بریم به اون مکان تا دیر نشده.برو همه چیزو آماده کن.
و دستاشو پس زدم و خیلی جدی نشستم.از ماشین پیاده شد.یه نفس عمیق کشیدم و دادم بیرون و سرمو گذاشتم رو فرمون ماشین.الان نباید به هیونجین فک کنم.سرمو برداشتم و ماشینو روشن کردم.گازو گرفتم و حرکت کردم.تا اون مکانی که باید میرفتم یه ساعت راه بود.ینی حتی زودتر از وقتش میرسیدم.تو راه دیدم گوشیم زنگ میخوره و اسمشو که نگاه کردم دیدم هیونجینه.هر دفعه زد،ردش کردم.آخرین بار که زنگ زد،تصمیم گرفتم جواب بدم.ماشینو زدم کنار و جواب دادم و سریع گفتم:الان من خیلی کارای مهمتر از تو دارم.بهم زنگ نزن و مجبورم نکن دلتو بشکنم.البته با توام حرف دارم.
و تلفنو قطع کردم.ماشینو دوباره به حرکت در آوردم.بعد از نیم ساعت،رسیدم به اون مکان.شبیه یه کارخونه ی خالی بود.درو باز کردم و رفتم تو.از همونجا میتونستم تهیونگ و آدماش که پشت درختا و بوته های بیرونه کارخونه قایم شده بودن رو ببینم.وقتی داخل کارخونه رو با چشام برانداز کردم،چشم به یه آدم آشنا که ته کارخونه وایساده بود خورد.خواهر تهیونگ!!؟؟ودفففف.رفتم نزدیکتر ولی زیاد نزدیک نشدم بهش.کلی آدم دورش بود.ینی فقد من بودم که اینجا تنها بودم.
گفتم:بستگی داره مدرکم داشته باشه یا نه.
بعد رفتم و به یوجون گفتم:براش یه هات چاکلت ببر.حالا حالا ها اینجاعه.
و رفتم بیرون.سوار ماشینم شدم و میخواستم ازین دو ساعت زمانی که دارم استفاده کنم.به هیونجین پیام دادم و نوشتم:بیاد جلوی کافه همو ببینیم.
اونم قبول کرد.بعد از یه ربع رسید.اوخد و نشست توی ماشین.تا سوار شد بهم گفت:ا/ت من واقعا معذرت میخوام بابت اون کارم.کاملا یدفه ای شد.
گفتم:نکنه دستا و پاهات ماهیچه ی غیر ارادین که وقتی تو داری از ماشین پیاده میشی یهو خودشون برگردن توی ماشین و بعد اون اتفاق بیوفته.برا من یه دلیل واضح بیار برای اینکه چرا اون کارو کردی.
گفت:دلیلی نداره.
گفتم:هیونجین من سالهاست تو رو میشناسم.ینی نمیدونم داری یچیزی رو ازم پنهون میکنی؟
گفت:خب ببین...من...خب راستش...
گفتم:هیونجین انقد مِن مِن نکن.حرفتو بگو.
گفت:من از همون اولش عاشقتم.
و دوباره اومد جلو و لباشو رو لبام گذاشت.از پنجره ای که پشت هیونجین بود،دیدم تهیونگ از کافه اومد بیرون.خیلی سریع به خودم اومدم و شروع کردم به تقلا کردن.ولم نمیکرد.این دفعه حتی محکم تر هم منو گرفته بود.همون موقع،یه فکری به سرم زد.خودمو به فرمون ماشین فشار دادم و چند بار بوق ماشینو به صدا در آوردم و خوشبختانه توجه تهیونگ جلب شد.تا منو توی اون وضع و جوری که داشتم تقلا میکردم دید،اومد و دری که هیونجین نشسته بود و باز کرد و از پشت هیونجینو گرفت و کشید عقب.من که نفسم نمیومد،به تهیونگ گفتم:ب...ببرش.
تهیونگ از ماشین کشون کشون آوردش بیرون و اونجا ولش کرد.خودش اومد نشست جای هیونجین و درو بست و درا رو قفل کرد.منی که شُک بهم وارد شده بود و بی حرکت بودمو بغل کرد و سرمو تو سینش جا داد.چقد لذت بخش بود حس همون یه سال پیش رو تجربه کردن.بعد منو از خودش جدا کرد و دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:تو خوبی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:م...من خوبم.بهتره بریم به اون مکان تا دیر نشده.برو همه چیزو آماده کن.
و دستاشو پس زدم و خیلی جدی نشستم.از ماشین پیاده شد.یه نفس عمیق کشیدم و دادم بیرون و سرمو گذاشتم رو فرمون ماشین.الان نباید به هیونجین فک کنم.سرمو برداشتم و ماشینو روشن کردم.گازو گرفتم و حرکت کردم.تا اون مکانی که باید میرفتم یه ساعت راه بود.ینی حتی زودتر از وقتش میرسیدم.تو راه دیدم گوشیم زنگ میخوره و اسمشو که نگاه کردم دیدم هیونجینه.هر دفعه زد،ردش کردم.آخرین بار که زنگ زد،تصمیم گرفتم جواب بدم.ماشینو زدم کنار و جواب دادم و سریع گفتم:الان من خیلی کارای مهمتر از تو دارم.بهم زنگ نزن و مجبورم نکن دلتو بشکنم.البته با توام حرف دارم.
و تلفنو قطع کردم.ماشینو دوباره به حرکت در آوردم.بعد از نیم ساعت،رسیدم به اون مکان.شبیه یه کارخونه ی خالی بود.درو باز کردم و رفتم تو.از همونجا میتونستم تهیونگ و آدماش که پشت درختا و بوته های بیرونه کارخونه قایم شده بودن رو ببینم.وقتی داخل کارخونه رو با چشام برانداز کردم،چشم به یه آدم آشنا که ته کارخونه وایساده بود خورد.خواهر تهیونگ!!؟؟ودفففف.رفتم نزدیکتر ولی زیاد نزدیک نشدم بهش.کلی آدم دورش بود.ینی فقد من بودم که اینجا تنها بودم.
۱۴.۷k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.