فیک (عشق اینه) پارت چهل و دوم
کاغذه رو برداشتم ولی فک کردم حتما کد پستی یا یه چیزیه که موقع خریدنش تو کتابه بوده.خواستم بزارمش رو میز که فوضولیم گل کرد.بازش کردم که دیدم بالاش نوشته:برای کیم تهیونگ...نویسنده:لی هایجین
بقیشو خوندم:تهیونگ میدونم خواهرت تهدیدت کرده ولی لطفا برگرد.الان ا/ت توی وضع روحی و جسمی خوبی نیس.لطفااا...میدونی...راستش هر روز به خیال اینکه مردی عکستو نگاه میکنه،میبوستش و بغلش میکنه.آخه انصاف نیس ولش کنی.اون خیلی قلب مهربونیت داره ولی در عین حال شکننده.لطفا بیا.لطفااا.ازت خواهش میکنم.
و تموم شد.ینی چی؟ی...ینی هایجین هم میدونسته؟چرا با من این کارو کردن؟
خواستم اون کاغذو بزارم رو میز که دیدم پشتش هم نوشته داره.نگاه کردم دیدم نوشته:سلام هایجین.تهیونگم.خواستم بگم که من واقعا خواهرتو دوس داشتم ولی اون دختر...سانا رو میگم.اون خیلی خوبه،درکم میکنه،من دوسش دارم.ببخشید بابت خواهرت.
با خوندن هر خط اشکام بیشتر میریختن.دستمو جلوی دهنم گرفتم و صدای جیغمو محو کردم.چطور میتونست؟ینی به...به من خیانت کرده بود؟نه نه امکان نداره.باید به اون مکان برم.باید حرفای اون زنو بشنوم.پاشدم.آره شاید بشینم کلی گریه کنم ولی من آروم و با برنامه ریزی پیش میرم.نشستم و اون کتابو باز کردم و با نسکافم خیلی ریلکس شروع کردم به خوندنش.تقریبا ساعتای ۱۰ صبح بود که در باز شد.هایجین بود.هیچی بروز ندادم و خیلی عادی برخورد کردم.اومد تو و من تصمیم گرفتم برم. گوشیمو برداشتم و شماره ی تهیونگ و گرفتم.بهش گفتم:سلام.میتونی ساعت ۱ بیای کافه؟
گفت:بله میتونم فقد...چرا امروز نیومدی؟
گفتم:حالم خوب نبود.
گفت:چیزیت که...
گفتم:نه نشده.فقد بیا.
قطع کردم و اتاقو مرتب کردم.دو روزه که این لباس تنمه.باید عوضش کنم.رفتم خونه و اول لباس خونگیامو پوشیدم.یه دوش گرفتم،موهامو خشک کردم و یه لباس انتخاب کردم و پوشیدم(اسلاید دوم).یه میکاپ ساده هم کردم و الان ساعت ۱۲ عه.بلند شدم و یه لیوان شیر عسل برای خودم درست کردم.خوردمش و ساعت و نگاه کردم.۱۲ و ۴۰ دقیقه.بلند شدم و رفتم پایین.سوار ماشینم شدم و روشنش کردم.حرکت کردم سمت کافه.وقتی رسیدم دیدم تهیونگ تکیه داده به ماشینش و منتظرمه.تا رسیدم دهنشو باز کرد که حرف بزنه که من گفتم:لطفا حرف نزن فقد بیا.
من رفتم تو و اونم دنبالم اومد.تا رسیدم و درو باز کردم، یوجون اومد پیشم که گفتم:الان نه یوجون...لطفا.
بعد رفتم سمت یه میز و نشستم.تهیونگ هم رو به روم نشست.گفتم:خب...برای این گفتم بیای.
و صفحه ی گوشیمو گرفتم سمتش و پیامک و نشونش دادم.گوشیمو با دستش برد کنار و گفت:تو هیچوقت سیاه نمیپوشیدی.چرا الان؟
گفتم:اولا اینکه من تغییر کردم.بهت گفتم که.دوما هم نصف جوابت روی صفحه ی این گوشی هست اگه نگاه کنی.
گوشیو گرفت و نگاه کرد و گفت:چ...چی؟تو که فک نمیکنی اینا واقعیت داشته باشه مگه نه؟
گفتم:دو دلم.برا همینم میخوام باهام بیای.باید قایم شی تا نبینتت چون گفته تنها برم.چند تا از آدماتم بیار.ممکنه خطرناک باشه.
گفت:باشه.
بچه ها اسلاید سه لباس تهیونگ هست.و اینکه تهیونگ بعد از جدایی از ا/ت کلا استایلش دارک شده.
بقیشو خوندم:تهیونگ میدونم خواهرت تهدیدت کرده ولی لطفا برگرد.الان ا/ت توی وضع روحی و جسمی خوبی نیس.لطفااا...میدونی...راستش هر روز به خیال اینکه مردی عکستو نگاه میکنه،میبوستش و بغلش میکنه.آخه انصاف نیس ولش کنی.اون خیلی قلب مهربونیت داره ولی در عین حال شکننده.لطفا بیا.لطفااا.ازت خواهش میکنم.
و تموم شد.ینی چی؟ی...ینی هایجین هم میدونسته؟چرا با من این کارو کردن؟
خواستم اون کاغذو بزارم رو میز که دیدم پشتش هم نوشته داره.نگاه کردم دیدم نوشته:سلام هایجین.تهیونگم.خواستم بگم که من واقعا خواهرتو دوس داشتم ولی اون دختر...سانا رو میگم.اون خیلی خوبه،درکم میکنه،من دوسش دارم.ببخشید بابت خواهرت.
با خوندن هر خط اشکام بیشتر میریختن.دستمو جلوی دهنم گرفتم و صدای جیغمو محو کردم.چطور میتونست؟ینی به...به من خیانت کرده بود؟نه نه امکان نداره.باید به اون مکان برم.باید حرفای اون زنو بشنوم.پاشدم.آره شاید بشینم کلی گریه کنم ولی من آروم و با برنامه ریزی پیش میرم.نشستم و اون کتابو باز کردم و با نسکافم خیلی ریلکس شروع کردم به خوندنش.تقریبا ساعتای ۱۰ صبح بود که در باز شد.هایجین بود.هیچی بروز ندادم و خیلی عادی برخورد کردم.اومد تو و من تصمیم گرفتم برم. گوشیمو برداشتم و شماره ی تهیونگ و گرفتم.بهش گفتم:سلام.میتونی ساعت ۱ بیای کافه؟
گفت:بله میتونم فقد...چرا امروز نیومدی؟
گفتم:حالم خوب نبود.
گفت:چیزیت که...
گفتم:نه نشده.فقد بیا.
قطع کردم و اتاقو مرتب کردم.دو روزه که این لباس تنمه.باید عوضش کنم.رفتم خونه و اول لباس خونگیامو پوشیدم.یه دوش گرفتم،موهامو خشک کردم و یه لباس انتخاب کردم و پوشیدم(اسلاید دوم).یه میکاپ ساده هم کردم و الان ساعت ۱۲ عه.بلند شدم و یه لیوان شیر عسل برای خودم درست کردم.خوردمش و ساعت و نگاه کردم.۱۲ و ۴۰ دقیقه.بلند شدم و رفتم پایین.سوار ماشینم شدم و روشنش کردم.حرکت کردم سمت کافه.وقتی رسیدم دیدم تهیونگ تکیه داده به ماشینش و منتظرمه.تا رسیدم دهنشو باز کرد که حرف بزنه که من گفتم:لطفا حرف نزن فقد بیا.
من رفتم تو و اونم دنبالم اومد.تا رسیدم و درو باز کردم، یوجون اومد پیشم که گفتم:الان نه یوجون...لطفا.
بعد رفتم سمت یه میز و نشستم.تهیونگ هم رو به روم نشست.گفتم:خب...برای این گفتم بیای.
و صفحه ی گوشیمو گرفتم سمتش و پیامک و نشونش دادم.گوشیمو با دستش برد کنار و گفت:تو هیچوقت سیاه نمیپوشیدی.چرا الان؟
گفتم:اولا اینکه من تغییر کردم.بهت گفتم که.دوما هم نصف جوابت روی صفحه ی این گوشی هست اگه نگاه کنی.
گوشیو گرفت و نگاه کرد و گفت:چ...چی؟تو که فک نمیکنی اینا واقعیت داشته باشه مگه نه؟
گفتم:دو دلم.برا همینم میخوام باهام بیای.باید قایم شی تا نبینتت چون گفته تنها برم.چند تا از آدماتم بیار.ممکنه خطرناک باشه.
گفت:باشه.
بچه ها اسلاید سه لباس تهیونگ هست.و اینکه تهیونگ بعد از جدایی از ا/ت کلا استایلش دارک شده.
۱۵.۸k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.