اون روزی که میخواست بره،
اون روزی که میخواست بره،
چمدون به دست، چند قدمی از در خونه فاصله گرفت..
برگشت،
منتظر بود حرفی بزنم،
چشام پُر بود از اشک،
گلوم از فریاد،
دهنم از حرف،
ولی، شده بودم لالِ مادرزاد..
حس میکردم اونم مثل منه،
میخواست حرف بزنه،
اما، نمیتونست..
جفت، قفل بودیم..
نه میرفت،
نه برمیگشت،
برزخِ برزخ..
نه گفتم بمون،
نه گفتم برو،
معلق بین زمین و آسمون..
چشم تو چشم بودیم و پُر از حرفای نگفته،
که آژانس اومد،
کاش نمیومد،
یا لااقل دیرتر میومد..
یکم منتظر موند،
بوق زد،
شیشه را داد پایین و گفت؛
خانوم، شما آژانس میخواستین؟؟؟
الهی راننده هم لال میشد و حرف نمیزد..
هعیی،
نگاهش رو ازم برداشت،
اشکای ریخته شده روی گونههاش رو پاک کرد،
دسته چمدون رو محکمتر گرفت و سوار ماشین شد و رفت..
رفت،
خواستم پشت سرش آب بریزم،
اما منصرف شدم..
آخه رفت که بره،
نرفت که برگرده..
سلامتی هرکی رفت،
سلامتی رفتنیای بیبرگشت..
سلامتی موندنیا،
سلامتی اونایی که پای عشق رفتهشون هم موندن... #پژمان_نصیریان
چمدون به دست، چند قدمی از در خونه فاصله گرفت..
برگشت،
منتظر بود حرفی بزنم،
چشام پُر بود از اشک،
گلوم از فریاد،
دهنم از حرف،
ولی، شده بودم لالِ مادرزاد..
حس میکردم اونم مثل منه،
میخواست حرف بزنه،
اما، نمیتونست..
جفت، قفل بودیم..
نه میرفت،
نه برمیگشت،
برزخِ برزخ..
نه گفتم بمون،
نه گفتم برو،
معلق بین زمین و آسمون..
چشم تو چشم بودیم و پُر از حرفای نگفته،
که آژانس اومد،
کاش نمیومد،
یا لااقل دیرتر میومد..
یکم منتظر موند،
بوق زد،
شیشه را داد پایین و گفت؛
خانوم، شما آژانس میخواستین؟؟؟
الهی راننده هم لال میشد و حرف نمیزد..
هعیی،
نگاهش رو ازم برداشت،
اشکای ریخته شده روی گونههاش رو پاک کرد،
دسته چمدون رو محکمتر گرفت و سوار ماشین شد و رفت..
رفت،
خواستم پشت سرش آب بریزم،
اما منصرف شدم..
آخه رفت که بره،
نرفت که برگرده..
سلامتی هرکی رفت،
سلامتی رفتنیای بیبرگشت..
سلامتی موندنیا،
سلامتی اونایی که پای عشق رفتهشون هم موندن... #پژمان_نصیریان
۲.۲k
۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.