𝓟𝓪𝓻𝓽 9 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 9 🥺🤍🖇️
جانگکوک ویو
رفتم که بکشمشون بیرونو دیدم شب بود چقدر از اینجا ماه قشنگ بود تا حالا از این پنجره بیرونو ندیده بودم مخصوصا شب واقعا قشنگ بود رفتم پایین تو آشپزخونه
جانگکوک : کی پرده های اتاق منو کشیده که بیرون پیدا باشه
همشون با تعجب بهم نگاه میکردن یکم صدام بلند بود برای همین فکر کنم اینطوری تعجب کردن ا/ت دستشو بلند کرد
ا/ت : م من بودم
رفتم جلوش وایسادم
آجوما بازومو گرفت
آجوما : اون نمیدونست پسرم بهش نگفته بودم لطفا ایندفعه رو ببخشش سرش پایین بود همونطوری باصدای آروم گفت :
ا/ت : م معذرت میخوام
جانگکوک : کار خوبی کردی
اینو که گفتم همشون گفتن چی
جانگکوک : ساکت شین
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
جانگکوک : از این به بعد همین کارو میکنید فهمیدید
هیچی نگفتن حتما تعجب کردن
جانگکوک : با من بیا
رفتم صدای قدماشو شنیدم که پشتم میومد رفتم داخل اتاق کارم
جانگکوک : وایسادم و برگشتم سمتش بهش نگاه کردم سرش پایین بود
جانگکوک : از این به بعد تو اتاقمو تمیز میکنی
اینو مه گفتم سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد
ا/ت : م من ؟
جانگکوک : آره تو نمیخوای؟
ا/ت : نه نه اینطور نیست
جانگکوک : پس انجام میدی
ا/ت : چشم
رفتم جلوتر دقیقا جلوش وایسادم
جانگکوک : یه سوال دارم
ا/ت : البته بپرسید
جانگکوک : تو خواهر یا برادر نداری؟
ا/ت : .... من تک فرزندم خانوادمو تو یه تصادف...از دست دادم
فکر نمیکردم همچین اتفاقی براش افتاده باشه
جانگکوک : متاسفم
ا/ت : نه من دیگه عادت کردم مهم نیست
جانگکوک : اگه سوالی نداری میتونی بری سر کارت
ا/ت : چشم
رفتش چه سرنوشت تلخی داره همه ی خانوادشو تو تصادف از دست داده نشستم پشت میزم یکی از پرونده ها مونده بود رفتم سراغش تا حلش کنم ولی نمیتونستم حواسمو جمع کنم همش حواسم یجا دیگه بود نمیدونم کجا ولی نمیتونستم حواسمو جمع کنم ولشون کردم و رفتم پایین الانا دیگه مهمونا میان آجوما رو دیدم
جانگکوک : آجوما آجوما
آجوما : بله پسرم
جانگکوک : مهمونا هنوز نیومدن؟
آجوما : نه پسرم یه 5 دقیقه دیگه مونده
جانگکوک : باشه مرسی
رفتم نشستم تا مهمونا بیان حوصلم سر رفته بود
...........
جانگکوک ویو
مهمونا اومده بودن همشون بودن شراب تموم شده بود کسی هم این دوروبر نبود که پرش کنه رفتم سمت آشپزخونه چراغا خاموش بود چراغای رنگیه قرمز روشن بودن داشتم میرفتم که با چیزی که دیدم یه لحظه خشکم زد اون مرت بود؟
ا/ت ویو
کارم که تو سالن تموم شد داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که یکی برم گردوند و چسبوندم به دیوار خودشمپچسبید بهم با بهت بهش نگاه میکردم اینکه این پسرس دوست رئیس
ا/ت : چ چیکار میکنی
مرت : ا/ت میدونم اسمت ا/ته و تازه شروع به کار کردی همه ی اینارو میدونم
بیشتر بهم نزدیک شد
مرت : ا/ت من
تا خواست بقیه حرفشو بگه صدای رئیس اومد
هردومون برگشتیم سمتش
جانگکوک : مرت؟
خجالت کشیدم سریع راهمو کشیدم سمت آشپزخونه روی یکی از صندلی ها نشستم نفس نفس میزدم استرس گرفته بودم
جانگکوک ویو
اون ا/ت بود؟ نه امکان نداره رفتم سمتش
جانگکوک : مرت اون کی بود
مرت : جانگکوک
جانگکوک : مرت گفتم اون دختر کی بود
باید مطمعن میشدم کیه
مرت : ا اون ا/ت بود
از این میترسیدم
جانگکوک : چیکارش داشتی
مرت : جانگکوک من
جانگکوک : گفتم چیکارش داشتی
مرت : .... میخواستم بهش بگم... خب من دوسش دارم
نمیدونم چرا وقتی اینو گفت ته دلم خالی شد یه حس مسخره ای گرفتم یعنی چی این چه حسیه سوالی بود که باید میپرسیدم
جانگکوک : ا اونم...دوست داره؟
مرت : نمیدونم خواستم ازش بپرسم که تو اومدی
هر کلمه ای که میگفت دردو بیشتر تو قلبم حس میکردم
جانگکوک ویو
رفتم که بکشمشون بیرونو دیدم شب بود چقدر از اینجا ماه قشنگ بود تا حالا از این پنجره بیرونو ندیده بودم مخصوصا شب واقعا قشنگ بود رفتم پایین تو آشپزخونه
جانگکوک : کی پرده های اتاق منو کشیده که بیرون پیدا باشه
همشون با تعجب بهم نگاه میکردن یکم صدام بلند بود برای همین فکر کنم اینطوری تعجب کردن ا/ت دستشو بلند کرد
ا/ت : م من بودم
رفتم جلوش وایسادم
آجوما بازومو گرفت
آجوما : اون نمیدونست پسرم بهش نگفته بودم لطفا ایندفعه رو ببخشش سرش پایین بود همونطوری باصدای آروم گفت :
ا/ت : م معذرت میخوام
جانگکوک : کار خوبی کردی
اینو که گفتم همشون گفتن چی
جانگکوک : ساکت شین
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
جانگکوک : از این به بعد همین کارو میکنید فهمیدید
هیچی نگفتن حتما تعجب کردن
جانگکوک : با من بیا
رفتم صدای قدماشو شنیدم که پشتم میومد رفتم داخل اتاق کارم
جانگکوک : وایسادم و برگشتم سمتش بهش نگاه کردم سرش پایین بود
جانگکوک : از این به بعد تو اتاقمو تمیز میکنی
اینو مه گفتم سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد
ا/ت : م من ؟
جانگکوک : آره تو نمیخوای؟
ا/ت : نه نه اینطور نیست
جانگکوک : پس انجام میدی
ا/ت : چشم
رفتم جلوتر دقیقا جلوش وایسادم
جانگکوک : یه سوال دارم
ا/ت : البته بپرسید
جانگکوک : تو خواهر یا برادر نداری؟
ا/ت : .... من تک فرزندم خانوادمو تو یه تصادف...از دست دادم
فکر نمیکردم همچین اتفاقی براش افتاده باشه
جانگکوک : متاسفم
ا/ت : نه من دیگه عادت کردم مهم نیست
جانگکوک : اگه سوالی نداری میتونی بری سر کارت
ا/ت : چشم
رفتش چه سرنوشت تلخی داره همه ی خانوادشو تو تصادف از دست داده نشستم پشت میزم یکی از پرونده ها مونده بود رفتم سراغش تا حلش کنم ولی نمیتونستم حواسمو جمع کنم همش حواسم یجا دیگه بود نمیدونم کجا ولی نمیتونستم حواسمو جمع کنم ولشون کردم و رفتم پایین الانا دیگه مهمونا میان آجوما رو دیدم
جانگکوک : آجوما آجوما
آجوما : بله پسرم
جانگکوک : مهمونا هنوز نیومدن؟
آجوما : نه پسرم یه 5 دقیقه دیگه مونده
جانگکوک : باشه مرسی
رفتم نشستم تا مهمونا بیان حوصلم سر رفته بود
...........
جانگکوک ویو
مهمونا اومده بودن همشون بودن شراب تموم شده بود کسی هم این دوروبر نبود که پرش کنه رفتم سمت آشپزخونه چراغا خاموش بود چراغای رنگیه قرمز روشن بودن داشتم میرفتم که با چیزی که دیدم یه لحظه خشکم زد اون مرت بود؟
ا/ت ویو
کارم که تو سالن تموم شد داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که یکی برم گردوند و چسبوندم به دیوار خودشمپچسبید بهم با بهت بهش نگاه میکردم اینکه این پسرس دوست رئیس
ا/ت : چ چیکار میکنی
مرت : ا/ت میدونم اسمت ا/ته و تازه شروع به کار کردی همه ی اینارو میدونم
بیشتر بهم نزدیک شد
مرت : ا/ت من
تا خواست بقیه حرفشو بگه صدای رئیس اومد
هردومون برگشتیم سمتش
جانگکوک : مرت؟
خجالت کشیدم سریع راهمو کشیدم سمت آشپزخونه روی یکی از صندلی ها نشستم نفس نفس میزدم استرس گرفته بودم
جانگکوک ویو
اون ا/ت بود؟ نه امکان نداره رفتم سمتش
جانگکوک : مرت اون کی بود
مرت : جانگکوک
جانگکوک : مرت گفتم اون دختر کی بود
باید مطمعن میشدم کیه
مرت : ا اون ا/ت بود
از این میترسیدم
جانگکوک : چیکارش داشتی
مرت : جانگکوک من
جانگکوک : گفتم چیکارش داشتی
مرت : .... میخواستم بهش بگم... خب من دوسش دارم
نمیدونم چرا وقتی اینو گفت ته دلم خالی شد یه حس مسخره ای گرفتم یعنی چی این چه حسیه سوالی بود که باید میپرسیدم
جانگکوک : ا اونم...دوست داره؟
مرت : نمیدونم خواستم ازش بپرسم که تو اومدی
هر کلمه ای که میگفت دردو بیشتر تو قلبم حس میکردم
۱۳۲.۳k
۱۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.