"گاهی"
"گاهی"
گاهی آدم ها به جایی می رسند که نباید می رسیدند،به هیچ،به پوچ...به نیستی!به جایی که از خودشان میپرسند چرا هستم؟برای که و برای چه؟برای کدامین هدف؟کدامین مقصد؟اگر نبودم چه؟ چه کسی میفهمید؟چه کسی اشکی میریخت و هی آه خرج نبودنم میکرد؟کجای این زندگی بی من لنگ میشد و کم می آمد؟ وای اگر جوابی برای این همه چرا نباشد!گاهی آدم می نشیند روی یک نیمکت،گوشه ی دنج زندگی و خیره میشود به راه آمده ی پشت سرش،بی خیال دست هایش را میزند پشت سرش و هی توی سرش بالا و پایین میکند روزهای گذشته را و کلنجار می رود با خودش که این همه دوندگی،سگ دو زدن،جان کندن،پاک ماندن،نفس نفس زدن، این همه مقاومت،این همه نه گفتن،این همه چشم بستن و نخواستن و این همه گذشتن و هزار و یکی این همه ی دیگر اصلا ارزشش را داشته؟ بعد پوزخندی به خودش و باورهایش می زند و یک نمیدانم خرج این همه سوال بی پاسخ میکند و تهش می رسد به آنجا که اصلا نمیداند کجای این سرنوشت و این زندگی بی در و پیکر ایستاده و حتی نمیداند چکاره ی این زندگی لعنتیست و پشیمان از کرده و نکرده و راه های رفته و نرفته باز بر میگردد به خودش و همان نیمکت دنج و همان گوشه ی تنهایی...باز می ماند او و یک بغض ریشه دار قدیمی و یک دنیا سردرگمیِ امروز و یک دنیا غمِ دیروز و یک جهان ترس از فردا...جایی میان آسمان و زمین...بهشت و جهنم...خوب و بد...خواستن و نخواستن...مابین سکوت و فریاد...
و این منم...
منی که این روز ها
دقیقا رسیده ام به همان جایی که نباید...!
گاهی آدم ها به جایی می رسند که نباید می رسیدند،به هیچ،به پوچ...به نیستی!به جایی که از خودشان میپرسند چرا هستم؟برای که و برای چه؟برای کدامین هدف؟کدامین مقصد؟اگر نبودم چه؟ چه کسی میفهمید؟چه کسی اشکی میریخت و هی آه خرج نبودنم میکرد؟کجای این زندگی بی من لنگ میشد و کم می آمد؟ وای اگر جوابی برای این همه چرا نباشد!گاهی آدم می نشیند روی یک نیمکت،گوشه ی دنج زندگی و خیره میشود به راه آمده ی پشت سرش،بی خیال دست هایش را میزند پشت سرش و هی توی سرش بالا و پایین میکند روزهای گذشته را و کلنجار می رود با خودش که این همه دوندگی،سگ دو زدن،جان کندن،پاک ماندن،نفس نفس زدن، این همه مقاومت،این همه نه گفتن،این همه چشم بستن و نخواستن و این همه گذشتن و هزار و یکی این همه ی دیگر اصلا ارزشش را داشته؟ بعد پوزخندی به خودش و باورهایش می زند و یک نمیدانم خرج این همه سوال بی پاسخ میکند و تهش می رسد به آنجا که اصلا نمیداند کجای این سرنوشت و این زندگی بی در و پیکر ایستاده و حتی نمیداند چکاره ی این زندگی لعنتیست و پشیمان از کرده و نکرده و راه های رفته و نرفته باز بر میگردد به خودش و همان نیمکت دنج و همان گوشه ی تنهایی...باز می ماند او و یک بغض ریشه دار قدیمی و یک دنیا سردرگمیِ امروز و یک دنیا غمِ دیروز و یک جهان ترس از فردا...جایی میان آسمان و زمین...بهشت و جهنم...خوب و بد...خواستن و نخواستن...مابین سکوت و فریاد...
و این منم...
منی که این روز ها
دقیقا رسیده ام به همان جایی که نباید...!
۶.۰k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.