پارت سیزدهم عشق اجباری☺️
پارت سیزدهم عشق اجباری☺️
نه... باورم نمیشد رامون... رامون منو بوسیده بود💋
هرچقدر که سعی میکردم نمیتونم از خودم جداش کنم تا اینکه خودش بلند شد و...
رامون: خانوم کوچولو چرا اینقدر بی قراری میکنی؟
+داری چیکار میکنی!
_خب فقط خواستم به عنوان شوهرت طعم لب هاتو بچشم😊
این پسره چی داره میگه!
رامون: خب طعم لب هات واقعا خیلی خوب بود برای همین اگه افتخار بدی دوباره میخوام طعم لب هات رو بچشم😋
همین که خواستم بگم نه دوباره همون کار رو کرد(وایییییییی😕)
میممممممم مممممممم(حرف های نامفهوم آماندا در همین اوضاع)
باورم نمیشد... اونقدر لب💋هاش رو روی لب هام فشار میداد که نفس کشیدن برام سخت شده بود همین که نزدیک بود خفه بشم یک دفعه...
رامون
لبام رو از لبای شیرینش جدا کردم تا وضعیتش رو ببینم.
موهاش ژولیده بود، کشدار نفس میکشید و صورتش مثل لبو سرخ شده بود.
خب میدونم داشتم زیاده روی میکردم اما خب اون لعنتی از همون اول منو دیوونه خودش کرده بود. من فقط برای پیدا کردن قاتل مادرم باهاش ازدواج نکرده بودم بلکه واقعا عاشقش شده بودم.
توی فکرام بودم که گفت: چرا... چرا داری این کار... کار... رو... ممم... میییم... میکنی؟!
خنده دار بود به خاطر زیاد بوسیدنش نمیتونست درست نفس بکشه😄
با به خنده ریز گفتم: خب... چون واقعا دیوونت شدم... باورم نمیشه... این حس لعنتی زیادی خوبه... پس این... این باید عشق باشه... هه... زیادی خوبه.
آماندا
نمیتونستم درست نفس بکشم دیگه نمی کشیدم و بلاخره بیهوش شدم، بعد از اون دیگه هیچی یادم نیست.
★★★
با صدای پرنده ها بیدار شدم از آسمون معلوم بود ۴ صبحه...
عجیب بود یه سنگینی عجیبی رو روی بدنم احساس میکردم. یه دفعه یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاده... پس این... این باید رامون باشه که منو بغل کرده...
بلاخره به کلی بدبختی با تکون های من بیدار شد...
+ها... میمممم. خانم کوچولو بیدار شدی؟!
نمیخوام این حرف رو بزنم ولی با صدای خابالود خیلی بامزه بود تازه لباسش تا پایین شونش اومده بود و برای همین یکم خنده دار بود.
آماندا: چرا دیشب اون کار رو کردی!؟
_خب گفتم که میخواستم ببینم طعم لب هات چطورییه😊
+ها...
ای بابا این پسره دست بردار نیست دوباره منو بوسید ولی یه فرقی داشت...
ای... لعنتی داشت با زبـ👅ونم بازی میکرد.
به زور از خودم جداش کردم و....
خب اینم از این یکی پارت امیدوارم رازی بوده باشید💋
فعلا بای😘❤👋
نه... باورم نمیشد رامون... رامون منو بوسیده بود💋
هرچقدر که سعی میکردم نمیتونم از خودم جداش کنم تا اینکه خودش بلند شد و...
رامون: خانوم کوچولو چرا اینقدر بی قراری میکنی؟
+داری چیکار میکنی!
_خب فقط خواستم به عنوان شوهرت طعم لب هاتو بچشم😊
این پسره چی داره میگه!
رامون: خب طعم لب هات واقعا خیلی خوب بود برای همین اگه افتخار بدی دوباره میخوام طعم لب هات رو بچشم😋
همین که خواستم بگم نه دوباره همون کار رو کرد(وایییییییی😕)
میممممممم مممممممم(حرف های نامفهوم آماندا در همین اوضاع)
باورم نمیشد... اونقدر لب💋هاش رو روی لب هام فشار میداد که نفس کشیدن برام سخت شده بود همین که نزدیک بود خفه بشم یک دفعه...
رامون
لبام رو از لبای شیرینش جدا کردم تا وضعیتش رو ببینم.
موهاش ژولیده بود، کشدار نفس میکشید و صورتش مثل لبو سرخ شده بود.
خب میدونم داشتم زیاده روی میکردم اما خب اون لعنتی از همون اول منو دیوونه خودش کرده بود. من فقط برای پیدا کردن قاتل مادرم باهاش ازدواج نکرده بودم بلکه واقعا عاشقش شده بودم.
توی فکرام بودم که گفت: چرا... چرا داری این کار... کار... رو... ممم... میییم... میکنی؟!
خنده دار بود به خاطر زیاد بوسیدنش نمیتونست درست نفس بکشه😄
با به خنده ریز گفتم: خب... چون واقعا دیوونت شدم... باورم نمیشه... این حس لعنتی زیادی خوبه... پس این... این باید عشق باشه... هه... زیادی خوبه.
آماندا
نمیتونستم درست نفس بکشم دیگه نمی کشیدم و بلاخره بیهوش شدم، بعد از اون دیگه هیچی یادم نیست.
★★★
با صدای پرنده ها بیدار شدم از آسمون معلوم بود ۴ صبحه...
عجیب بود یه سنگینی عجیبی رو روی بدنم احساس میکردم. یه دفعه یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاده... پس این... این باید رامون باشه که منو بغل کرده...
بلاخره به کلی بدبختی با تکون های من بیدار شد...
+ها... میمممم. خانم کوچولو بیدار شدی؟!
نمیخوام این حرف رو بزنم ولی با صدای خابالود خیلی بامزه بود تازه لباسش تا پایین شونش اومده بود و برای همین یکم خنده دار بود.
آماندا: چرا دیشب اون کار رو کردی!؟
_خب گفتم که میخواستم ببینم طعم لب هات چطورییه😊
+ها...
ای بابا این پسره دست بردار نیست دوباره منو بوسید ولی یه فرقی داشت...
ای... لعنتی داشت با زبـ👅ونم بازی میکرد.
به زور از خودم جداش کردم و....
خب اینم از این یکی پارت امیدوارم رازی بوده باشید💋
فعلا بای😘❤👋
۳.۷k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.