عشق اجباری پارت یازدهم😊
عشق اجباری پارت یازدهم😊
همین که رامون در رو باز کرد و یک دفعه
یه دختر پرید توی صورتم و....
به شدت افتادم روی زمین یه چاقو داشت و داشت منو با اون میکشت اما خدارو شکر رامون زود رسید و جلوش رو گرفت.
رامون: هی جنی داشتی چی کار میکردی میخوای آماندا رو بکشی؟
+آهای بچه جون به نفعته که صداتو برای من بلند نکنی وگرنه...
اینجا چه خبره(داد زدن)
از زبون رامون:
داشتم با جنی بحث میکردم که یک دفعه...
سابرینا: اینجا چه خبره؟
جنی: خودت ببین آقا پسره گلت یه غریبه رو با خودش آورده خونه.
رامون: خانم سابرینا ایشون آماندا هست
همسره آینده من.
جنی: چی(جیغ زدن😕)
سابرینا:او... درسته پدرتون بهم گفته بود پس اشکالی نداره.
جنی: ولی...
رامون: هه(خندیدن به منظور تمسخر😂)
همون طور که داشتم به جنی میخندیم
یک دفعه آماندا داد زد: اینجا چه خبره!
+آماندا آروم باش.
_ رامون میشه به منم بگی چه خبره؟
+آره ببین جنی خواهر منه و خب از غریبه ها خیلی خوشش نمیاد.
_آهان و سابرینا کیه.
+آم ایشون... مادر خونده منه.
_او که اینطور... خب الان چی میشه؟
+هیچی الان سابرینا اتاقت رو بهت نشون میده و توهم بدون اینکه فرار کنی میری دنبالش خب.
_هیممم... یکمیشو فهمیدم.
+خب همینشم خوبه که باز فهمیدی.
_چی گفتی؟
+آ... هیچی...
وای فقط این جاش😂😂😂
آماندا:
بعد از کل کل کردن با رامون به کمک سابرینا به اتاقم رفتم و....
خب اینم این پارت❤
و قول میدم پارت بعدی رو چند دقیقه دیگه میزارم★
و واقعا از حمایت هاتون متشکرم خیلی به من امید میده و حتی اگر دوست داشتید روزی ۱ الا ۴ تا میزارم.
توی کامنتا نظرتون رو راجب این ایده بگید.
بای🤞❤️🔥
همین که رامون در رو باز کرد و یک دفعه
یه دختر پرید توی صورتم و....
به شدت افتادم روی زمین یه چاقو داشت و داشت منو با اون میکشت اما خدارو شکر رامون زود رسید و جلوش رو گرفت.
رامون: هی جنی داشتی چی کار میکردی میخوای آماندا رو بکشی؟
+آهای بچه جون به نفعته که صداتو برای من بلند نکنی وگرنه...
اینجا چه خبره(داد زدن)
از زبون رامون:
داشتم با جنی بحث میکردم که یک دفعه...
سابرینا: اینجا چه خبره؟
جنی: خودت ببین آقا پسره گلت یه غریبه رو با خودش آورده خونه.
رامون: خانم سابرینا ایشون آماندا هست
همسره آینده من.
جنی: چی(جیغ زدن😕)
سابرینا:او... درسته پدرتون بهم گفته بود پس اشکالی نداره.
جنی: ولی...
رامون: هه(خندیدن به منظور تمسخر😂)
همون طور که داشتم به جنی میخندیم
یک دفعه آماندا داد زد: اینجا چه خبره!
+آماندا آروم باش.
_ رامون میشه به منم بگی چه خبره؟
+آره ببین جنی خواهر منه و خب از غریبه ها خیلی خوشش نمیاد.
_آهان و سابرینا کیه.
+آم ایشون... مادر خونده منه.
_او که اینطور... خب الان چی میشه؟
+هیچی الان سابرینا اتاقت رو بهت نشون میده و توهم بدون اینکه فرار کنی میری دنبالش خب.
_هیممم... یکمیشو فهمیدم.
+خب همینشم خوبه که باز فهمیدی.
_چی گفتی؟
+آ... هیچی...
وای فقط این جاش😂😂😂
آماندا:
بعد از کل کل کردن با رامون به کمک سابرینا به اتاقم رفتم و....
خب اینم این پارت❤
و قول میدم پارت بعدی رو چند دقیقه دیگه میزارم★
و واقعا از حمایت هاتون متشکرم خیلی به من امید میده و حتی اگر دوست داشتید روزی ۱ الا ۴ تا میزارم.
توی کامنتا نظرتون رو راجب این ایده بگید.
بای🤞❤️🔥
۳.۱k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.