عشق اجباری پارت۱۲★
عشق اجباری پارت۱۲★
بعد از اینکه کلی با رامون جر و بحث کردیم به کمک خانم سابرینا رفتم به اتاقم و...
اتاق بدی نبود و به نظرم جای خوبی بود برای همین از سابرینا پرسیدم: آم خانم سابرینا الان من چیکارکنم؟
+خب از اونجایی که دیگه دیر وقته بهتره که بخوابید.
_او که این تور خب پس ممنون بابت راهنمایی.
+شب خوبی داشته باشید خانم آماندا.
بعد از رفتن سابرینا یکمی با یوتبوب ور رفتم و بعد خوابم برد بعد از اون لحظه دیگه هیچی یادم نیست.
رامون
رفته بودم تا آب بخورم آخه خیلی تشنم بود. توی راه برگشت به اتاقم بودم که به ذهنم رسید که ببینم آماندا داره چیکار میکنه آخه از این دختر فرار کردن غیر ممکنه بود پس رفتم به سمت اتاقش و...
آماندا
تقریبا چشمام باز بود که یک دفعه به ذهنم خطور کرد الان که همه خوابن چرا فرار نکنم.
توی همین فکر بودم که یک دفعه در اتاقم آروم باز شد، از ترسم آروم داد زدم تو کی هستی، وقتی فهمید دیدمش درو آروم باز کرد و دیدم که رامون بود ازش پرسیدم: تو اینجا چیکار میکنی؟!
اونم با خونسردی گفت: هیچی فقط اومده بودم ببینم احیاناً فرار نکردی که.
+ هه خب میدونی پیش پای شماهم تو همین فکر بودم که آیا فرار بکنم یا نه.
_ خوب پس منم برای مجازاتت همین جا تا صبح میمونم.
+ اه نامرد من که فرار نکردم.
_به هر حال باید تنبیه بشی.
اون لحظه یکم کنترل خودمو از دست دادم و گفتم: ای مرتـ☆یکه عوضی...
همین که اومدم تا با مشتم بزنمش یک دفعه با یه فن عجیب غریب منو پرت کرد روی تخت. وقتی چشمام رو باز کردم بین دوتا دستاش اسیر شده بودم یجورایی یکم معذب شده بودم تا اینکه...
رامون: من هر حرفی رو چند بار تکرار نمیکنم پس به نفعته همون بار اول منظورمو بفهمی اما تو منظور منو از اینکه صبر منم یه زمانی به پایان میرسه نفهمیدی و الان باید طعم مجازاتشو بچشی.
آماندا: چی ممم... منظورت چیه!؟
رامون: خودت الان میفهمی.
با یه بار پلک زدن یه چیزی رو رو لبام احساس کردم نه... باورم نمیشد رامون...
منو بوسیده بود💋
هرچقدر که سعی میکردم نمیتونستم از خودم جداش کنم تا اینکه خودش بلند شد و...
خب این هم از این پارت تو کامنتا بگید بعد از این اتفاق چه حسی بدون دست داد من که خودم سر نوشتن این پارت دیوونه شدم🤧
فعلا بای😘👋
بعد از اینکه کلی با رامون جر و بحث کردیم به کمک خانم سابرینا رفتم به اتاقم و...
اتاق بدی نبود و به نظرم جای خوبی بود برای همین از سابرینا پرسیدم: آم خانم سابرینا الان من چیکارکنم؟
+خب از اونجایی که دیگه دیر وقته بهتره که بخوابید.
_او که این تور خب پس ممنون بابت راهنمایی.
+شب خوبی داشته باشید خانم آماندا.
بعد از رفتن سابرینا یکمی با یوتبوب ور رفتم و بعد خوابم برد بعد از اون لحظه دیگه هیچی یادم نیست.
رامون
رفته بودم تا آب بخورم آخه خیلی تشنم بود. توی راه برگشت به اتاقم بودم که به ذهنم رسید که ببینم آماندا داره چیکار میکنه آخه از این دختر فرار کردن غیر ممکنه بود پس رفتم به سمت اتاقش و...
آماندا
تقریبا چشمام باز بود که یک دفعه به ذهنم خطور کرد الان که همه خوابن چرا فرار نکنم.
توی همین فکر بودم که یک دفعه در اتاقم آروم باز شد، از ترسم آروم داد زدم تو کی هستی، وقتی فهمید دیدمش درو آروم باز کرد و دیدم که رامون بود ازش پرسیدم: تو اینجا چیکار میکنی؟!
اونم با خونسردی گفت: هیچی فقط اومده بودم ببینم احیاناً فرار نکردی که.
+ هه خب میدونی پیش پای شماهم تو همین فکر بودم که آیا فرار بکنم یا نه.
_ خوب پس منم برای مجازاتت همین جا تا صبح میمونم.
+ اه نامرد من که فرار نکردم.
_به هر حال باید تنبیه بشی.
اون لحظه یکم کنترل خودمو از دست دادم و گفتم: ای مرتـ☆یکه عوضی...
همین که اومدم تا با مشتم بزنمش یک دفعه با یه فن عجیب غریب منو پرت کرد روی تخت. وقتی چشمام رو باز کردم بین دوتا دستاش اسیر شده بودم یجورایی یکم معذب شده بودم تا اینکه...
رامون: من هر حرفی رو چند بار تکرار نمیکنم پس به نفعته همون بار اول منظورمو بفهمی اما تو منظور منو از اینکه صبر منم یه زمانی به پایان میرسه نفهمیدی و الان باید طعم مجازاتشو بچشی.
آماندا: چی ممم... منظورت چیه!؟
رامون: خودت الان میفهمی.
با یه بار پلک زدن یه چیزی رو رو لبام احساس کردم نه... باورم نمیشد رامون...
منو بوسیده بود💋
هرچقدر که سعی میکردم نمیتونستم از خودم جداش کنم تا اینکه خودش بلند شد و...
خب این هم از این پارت تو کامنتا بگید بعد از این اتفاق چه حسی بدون دست داد من که خودم سر نوشتن این پارت دیوونه شدم🤧
فعلا بای😘👋
۳.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.