پارت ۱۲۷
لیوان اول که تموم شد، ات همونطور که لبشو با پشت دست پاک میکرد، یههو گفت:
– «الان که فکر میکنم… دلم میخواد مست کنم.»
جونگسو و تهیونگ با تعجب نگاش کردن. هنوز جملهش تموم نشده بود که بلند شد رفت سمت بار. چند دقیقه بعد، با دو تا بطری ویسکی درصد بالا برگشت و محکم گذاشتشون روی میز. صدای برخورد بطریها با میز باعث شد چند نفر دوری هم نگاه کنن.
ات لبخند زد و گفت:
– «با اینکه کمه… ولی عیب نداره. دوباره میارم.»
بعد بدون معطلی یه لیوان آورد، تا لبه پر کرد و شروع کرد به خوردن. جرعه نمیخورد، لیوانو میزد بالا.
جونگکوک کمی خم شد سمتش، سعی کرد جلوی دستشو بگیره:
– «بس کن. زیاده.»
ولی ات دستشو کنار زد و با خنده گفت:
– «نخیر… امشب دلم میخواد همینطوری باشه.»
جونگسو هم که نمیخواست عقب بمونه، از بطری یه لیوان برداشت. همون اول کار دو تا لیوان رفت بالا. تهیونگ زیر لب گفت:
– «این دیگه خودشو میکشه.»
جونگسو با گونههای گلانداخته، چشمکی زد:
– «نه بابا، من خیلی قویام.»
نیم ساعت بیشتر طول نکشید. ات دیگه کنترلشو از دست داده بود، وسط خندههای بیخود، کلمههاشو نصفه و هذیونطور میگفت. لیوان جلوشو گذاشته بود و با هر حرفی بیدلیل میزد زیر خنده.
جونگسو هم همون اولای کار بریده بود. بعد از دو تا لیوان، چشماش سنگین شد و سرشو گذاشت روی میز. تهیونگ نگاهشو به جونگکوک انداخت، و جونگکوک فقط با ابرو بهش اشاره کرد: «بریم.»
تهیونگ آهی کشید، جونگسو رو که دیگه خوابش برده بود، از روی صندلی بلند کرد و بغل گرفت. در حالی که میخندید گفت:
– «دیدی گفتم؟ ظرفیت نداره.»
جونگکوک هم بطریارو کنار زد، کفشای ات که افتاده بود زیر میز برداشت. بعد خم شد سمت ات که بیحال روی صندلی ولو شده بود. دستشو گرفت و گفت:
– «پاشو. باید بریم.»
ات اول خندید، بعد تلوتلو خورد و با تکیه به جونگکوک بلند شد. یه لحظه دستش از دست جونگکوک دررفت و نزدیک بود بخوره زمین که جونگکوک سریع بغلش کرد.
– «خیلی خوب… من نمیذارم بیفتی. راه برو فقط.»
با کمک جونگکوک به زور تا دم در رفتن. هوای خنک بیرون خورد به صورت ات و باعث شد بیشتر بخنده.
وقتی رسیدن به ماشین، تهیونگ جونگسو رو گذاشته بود روی صندلی عقب. جونگکوک هم اتو آروم آورد سمت در. اینبار برعکس همیشه، به جای اینکه تهیونگ جلو بشینه، اتو گذاشتن روی صندلی جلو، کنار جونگکوک.
جونگکوک یهکم خم شد، کمربندشو بست، بعد همونطور که صورتش نزدیک ات بود، زیر لب گفت:
– «اینبار باید حواسم بهت باشه… تا خونه طاقت بیار.»
ات فقط خندید و سرشو گذاشت روی شیشهی سرد پنجره.
– «الان که فکر میکنم… دلم میخواد مست کنم.»
جونگسو و تهیونگ با تعجب نگاش کردن. هنوز جملهش تموم نشده بود که بلند شد رفت سمت بار. چند دقیقه بعد، با دو تا بطری ویسکی درصد بالا برگشت و محکم گذاشتشون روی میز. صدای برخورد بطریها با میز باعث شد چند نفر دوری هم نگاه کنن.
ات لبخند زد و گفت:
– «با اینکه کمه… ولی عیب نداره. دوباره میارم.»
بعد بدون معطلی یه لیوان آورد، تا لبه پر کرد و شروع کرد به خوردن. جرعه نمیخورد، لیوانو میزد بالا.
جونگکوک کمی خم شد سمتش، سعی کرد جلوی دستشو بگیره:
– «بس کن. زیاده.»
ولی ات دستشو کنار زد و با خنده گفت:
– «نخیر… امشب دلم میخواد همینطوری باشه.»
جونگسو هم که نمیخواست عقب بمونه، از بطری یه لیوان برداشت. همون اول کار دو تا لیوان رفت بالا. تهیونگ زیر لب گفت:
– «این دیگه خودشو میکشه.»
جونگسو با گونههای گلانداخته، چشمکی زد:
– «نه بابا، من خیلی قویام.»
نیم ساعت بیشتر طول نکشید. ات دیگه کنترلشو از دست داده بود، وسط خندههای بیخود، کلمههاشو نصفه و هذیونطور میگفت. لیوان جلوشو گذاشته بود و با هر حرفی بیدلیل میزد زیر خنده.
جونگسو هم همون اولای کار بریده بود. بعد از دو تا لیوان، چشماش سنگین شد و سرشو گذاشت روی میز. تهیونگ نگاهشو به جونگکوک انداخت، و جونگکوک فقط با ابرو بهش اشاره کرد: «بریم.»
تهیونگ آهی کشید، جونگسو رو که دیگه خوابش برده بود، از روی صندلی بلند کرد و بغل گرفت. در حالی که میخندید گفت:
– «دیدی گفتم؟ ظرفیت نداره.»
جونگکوک هم بطریارو کنار زد، کفشای ات که افتاده بود زیر میز برداشت. بعد خم شد سمت ات که بیحال روی صندلی ولو شده بود. دستشو گرفت و گفت:
– «پاشو. باید بریم.»
ات اول خندید، بعد تلوتلو خورد و با تکیه به جونگکوک بلند شد. یه لحظه دستش از دست جونگکوک دررفت و نزدیک بود بخوره زمین که جونگکوک سریع بغلش کرد.
– «خیلی خوب… من نمیذارم بیفتی. راه برو فقط.»
با کمک جونگکوک به زور تا دم در رفتن. هوای خنک بیرون خورد به صورت ات و باعث شد بیشتر بخنده.
وقتی رسیدن به ماشین، تهیونگ جونگسو رو گذاشته بود روی صندلی عقب. جونگکوک هم اتو آروم آورد سمت در. اینبار برعکس همیشه، به جای اینکه تهیونگ جلو بشینه، اتو گذاشتن روی صندلی جلو، کنار جونگکوک.
جونگکوک یهکم خم شد، کمربندشو بست، بعد همونطور که صورتش نزدیک ات بود، زیر لب گفت:
– «اینبار باید حواسم بهت باشه… تا خونه طاقت بیار.»
ات فقط خندید و سرشو گذاشت روی شیشهی سرد پنجره.
- ۳.۷k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط