بخشی از پارت ۲۰۹ رمان راه آسمان
_دیشب، کی اومدی خونه؟
نگاهم کرد و بعد از مکث کوتاهی جواب داد:
_چطور؟
به دروغ جواب دادم:
_اخه من تا دوازده تونستم بیدار بمونم، خوابم برد فقط خواستم بدونم.
سرش و تکون داد و با جوابی که داد چهار ستون تنم لرزید:
_کارم یکم طول کشید، فکر کنم دوازده و نیم، یک.
سرم و پایین انداختمتا چیزی از حال خرابم متوجه نشه.
_آها!
اومد جلو و ایندفعه گونم و بوسید که بازمآروم لرزیدم و اون بی توجه خدافظی کرد و رفت. سعی داشتم خودم و قانع کنم که شاید مربوط به کارش باشه و نتونه به من چیزی بگه ولی نشد که نشد. خودم و که نمیتونستم گول بزنم، رفتارش عجیب شده بود. اون از یهو قلمبه شدن محبتش، اینم از دیشب که ساعت سه اومد خونه و میگه دوازده و نیماومدم. با حالی خراب میز صبحانه رو جمع کردم و رفتم توی اتاق، روی تخت دراز کشیدم. هزار جور فکر بیخود توی سرم چرخ میزدم و یه لحظه راحتم نمیذاشتن. در یک تصمیم ناگهانی تلفن و برداشتم و شماره رضا رو گرفتم. شروع به بوق زدن کرد. کم کم داشتم ناامید میشدم که صداش پیچید توی گوشم.
_بله؟
_سلام آقا رضا منم آسمان.
بعد از مکث کوتاهی جواب داد:
_ای وای ببخشید آسمان خانوم حواسم چندروزه پرته. شما خوبین؟ خانواده خوبن؟
_خواهش میکنم چیزی نشده که. بله ممنون شما خوبید؟
_شکر می گذرونیم.
لبم و زیر دندونای تیزم کشیدم و بعد از یکم کلنجار رفتن با خودم آروم گفتم:
_اقا رضا ببخشید میشه کمکم کنید؟!
_به چشم آسمان خانوم فقط چه کمکی؟
_یه سوال دارم ازتون.
_بفرمائید خواهش میکنم؟!
با مکث ادامه دادم:
_میدونید دیشب کارن ساعت چند برگشت خونه؟
_دیشب؟ پنج عصر، گفت باید برای خونه خرید کنه زودتر برگشت. چطور مگه؟
احساس کردم از نوک انگشت پام تا فرق سرم قندیل بست از حرفش...
لینک: https://forum.romankade.com/topic/2652-رمان-راه-اسمان-انجمن-رمان-های-عاشقانه/
#رمان #عاشقانه
نگاهم کرد و بعد از مکث کوتاهی جواب داد:
_چطور؟
به دروغ جواب دادم:
_اخه من تا دوازده تونستم بیدار بمونم، خوابم برد فقط خواستم بدونم.
سرش و تکون داد و با جوابی که داد چهار ستون تنم لرزید:
_کارم یکم طول کشید، فکر کنم دوازده و نیم، یک.
سرم و پایین انداختمتا چیزی از حال خرابم متوجه نشه.
_آها!
اومد جلو و ایندفعه گونم و بوسید که بازمآروم لرزیدم و اون بی توجه خدافظی کرد و رفت. سعی داشتم خودم و قانع کنم که شاید مربوط به کارش باشه و نتونه به من چیزی بگه ولی نشد که نشد. خودم و که نمیتونستم گول بزنم، رفتارش عجیب شده بود. اون از یهو قلمبه شدن محبتش، اینم از دیشب که ساعت سه اومد خونه و میگه دوازده و نیماومدم. با حالی خراب میز صبحانه رو جمع کردم و رفتم توی اتاق، روی تخت دراز کشیدم. هزار جور فکر بیخود توی سرم چرخ میزدم و یه لحظه راحتم نمیذاشتن. در یک تصمیم ناگهانی تلفن و برداشتم و شماره رضا رو گرفتم. شروع به بوق زدن کرد. کم کم داشتم ناامید میشدم که صداش پیچید توی گوشم.
_بله؟
_سلام آقا رضا منم آسمان.
بعد از مکث کوتاهی جواب داد:
_ای وای ببخشید آسمان خانوم حواسم چندروزه پرته. شما خوبین؟ خانواده خوبن؟
_خواهش میکنم چیزی نشده که. بله ممنون شما خوبید؟
_شکر می گذرونیم.
لبم و زیر دندونای تیزم کشیدم و بعد از یکم کلنجار رفتن با خودم آروم گفتم:
_اقا رضا ببخشید میشه کمکم کنید؟!
_به چشم آسمان خانوم فقط چه کمکی؟
_یه سوال دارم ازتون.
_بفرمائید خواهش میکنم؟!
با مکث ادامه دادم:
_میدونید دیشب کارن ساعت چند برگشت خونه؟
_دیشب؟ پنج عصر، گفت باید برای خونه خرید کنه زودتر برگشت. چطور مگه؟
احساس کردم از نوک انگشت پام تا فرق سرم قندیل بست از حرفش...
لینک: https://forum.romankade.com/topic/2652-رمان-راه-اسمان-انجمن-رمان-های-عاشقانه/
#رمان #عاشقانه
۴.۸k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.