دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

👤 حافظ
دیدگاه ها (۱)

‌نخورد خسرو دل غم ،مگر الا غم شیرین به چه دل غم خورم؛ آخر دل...

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جویمن نگویم چه کن ار اهل دلی ...

گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولیکردن صبر از رخت کی شود ام...

زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل استتا نگردی مست، این بار گرا...

بازی زلف تو امشب به سر شانه ز چیست؟خانه بر هم زدن این دل دیو...

رنجِ‌دنیا فکرِعُقبیٰ داغِ‌حرمان دردِ دل یک نفس هستی به دوشم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط