بغض

بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم
بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به هدر رفته‌ام ای دوست
ناراضی‌ام، اما گله‌ای از تو ندارم

در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

از غربتم این قدر بگویم که پس از تو
حتی ننشسته‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان حوصله کن می‌رسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فروخورده، مرا مرد نگهدار
تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم..

#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۲)

سلام حضرت یار...میبینی چه قدر دیر میگذرند این روزهای بی تو؟ی...

نشستم روی صندلی که یکسال قبل اونجا با هم نشستیم....به حاج حس...

درد یک پنجره را پنجره‌ها می‌فهمندمعنی کور شدن را گره‌ها می‌ف...

دلتنگ توأم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط