پارت38
#پارت38
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
-بگذریم...
اومدم بهتون خبر بدم ما داریم میریم...
با چشمای گشاد شده شونه هاشو تو دستم گرفتم...
-کجااا؟!
_حدود یک هفته ای برا تفریح با یانگ سو میخوایم بریم ژاپن...
-این که عالیه...
سری تکون داد و بعد از نفس گرفتن گفت:
-آره فک میکنم حداقل اینجوری میتونم از سیگار کشیدن ترکش بدم.. و حال روحیشو بهتر کنم...!
لبخندی زدم و گونشو نواز کردم
-تو دختر فهمیده ای هستی.. هرکاری که فکر میکنی صلاحه انجام بده...
بعد از کلی فکر کردن و تصمیم گیری با هسو بالاخره از هم دل کندیم و خداحافظی کردیم..
فک میکنم نقشه ای ریختیم عالی باشه..
اینکه کاری کنیم یانگ سو و تهیونگ رفتارشون با هم بهتر بشه بهترین برنامه ریزیه..
تقه ای به در وارد کردم و رفتم تو..
سرشو از رو میز برداشت و نگام کرد..
با اشاره به کمد گفتم:
-اومدم پرونده هارو ببرم..
-اصلا ساعتو دیدی؟
همه حرفاتونو با هم زدین حالا به فکر کارتی؟!
ساعت مچیمو بالا گرفتم...
ساعت 3:30 دقیقه اس..
سوالی نگاش کردم که گفت:
-وقت نهاره..
برو غذاتو بخور بعد بیا..
درو آهسته بستمو به سمتش رفتم...
-خوبی؟
چرا سرت رو میز بود؟!
-چیزی نیست..
-میشه بهم دروغ نگی!
پوفی کرد..
-یسری از کارای شرکت به هم ریخته...
دستمو زبر چونش زدم و تو چشماش نگاه کردم..
-فقط همینه؟!
سرشو آروم تکون داد..
لبخندی زدم و رو میز دقیقا رو به روش نشستم و پاهامو آویزون کردم..
-پس نگران نباش.. درست میشه..
-برو نهارتو بخور..
نزدیکش شدم و گفتم:
-وقتی زمان به این خوبی گیرم اومده..
میتونم پیشت باشم بدون اینکه کسی بفهمه..
چرا باید زمان به این مهمی رو از دست بدم؟ هاا؟
از جاش بلند شد و یه دستشو زیر زانوم و یه دست دیگشو پشتم قرار داد..
بلندم کرد..
از ترس اینکه بیفتم دستمو دور گردنش حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم...
جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
-ولم نکنی ها!
دلم نیومد منظرتون بزارم🥺
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
-بگذریم...
اومدم بهتون خبر بدم ما داریم میریم...
با چشمای گشاد شده شونه هاشو تو دستم گرفتم...
-کجااا؟!
_حدود یک هفته ای برا تفریح با یانگ سو میخوایم بریم ژاپن...
-این که عالیه...
سری تکون داد و بعد از نفس گرفتن گفت:
-آره فک میکنم حداقل اینجوری میتونم از سیگار کشیدن ترکش بدم.. و حال روحیشو بهتر کنم...!
لبخندی زدم و گونشو نواز کردم
-تو دختر فهمیده ای هستی.. هرکاری که فکر میکنی صلاحه انجام بده...
بعد از کلی فکر کردن و تصمیم گیری با هسو بالاخره از هم دل کندیم و خداحافظی کردیم..
فک میکنم نقشه ای ریختیم عالی باشه..
اینکه کاری کنیم یانگ سو و تهیونگ رفتارشون با هم بهتر بشه بهترین برنامه ریزیه..
تقه ای به در وارد کردم و رفتم تو..
سرشو از رو میز برداشت و نگام کرد..
با اشاره به کمد گفتم:
-اومدم پرونده هارو ببرم..
-اصلا ساعتو دیدی؟
همه حرفاتونو با هم زدین حالا به فکر کارتی؟!
ساعت مچیمو بالا گرفتم...
ساعت 3:30 دقیقه اس..
سوالی نگاش کردم که گفت:
-وقت نهاره..
برو غذاتو بخور بعد بیا..
درو آهسته بستمو به سمتش رفتم...
-خوبی؟
چرا سرت رو میز بود؟!
-چیزی نیست..
-میشه بهم دروغ نگی!
پوفی کرد..
-یسری از کارای شرکت به هم ریخته...
دستمو زبر چونش زدم و تو چشماش نگاه کردم..
-فقط همینه؟!
سرشو آروم تکون داد..
لبخندی زدم و رو میز دقیقا رو به روش نشستم و پاهامو آویزون کردم..
-پس نگران نباش.. درست میشه..
-برو نهارتو بخور..
نزدیکش شدم و گفتم:
-وقتی زمان به این خوبی گیرم اومده..
میتونم پیشت باشم بدون اینکه کسی بفهمه..
چرا باید زمان به این مهمی رو از دست بدم؟ هاا؟
از جاش بلند شد و یه دستشو زیر زانوم و یه دست دیگشو پشتم قرار داد..
بلندم کرد..
از ترس اینکه بیفتم دستمو دور گردنش حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم...
جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
-ولم نکنی ها!
دلم نیومد منظرتون بزارم🥺
۱۰.۶k
۱۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.