hi

زخمی که منو تو رو به هم رسوند پارت①④
🐰هانول هانا رو بغل کن زود پاش!! هانا رو بغل کردم و بلندش کردم و گفتم:چی ش.. /اومد جلو و دستم رو گرفتم دنبال خودش منو کشوند 🐰پلیسا ریختن تو عمارت وقت ندارم باید قایم شی.. 🐼من.. 🐰حرف نزن هانول فقط بیا. هانا داشت گریه اش میگیرفت مه گفتم گریه نکن باهم بازی میکنیم.. با نهایت سریع میدوییدیم رسیدیم پشت عمارت دیوار های عمارت جلومون نمایان شد... کوک پریدم یکی از چراغ هارو کشید که یه تیکه از دیوار های عمارت عین در وا شدو یه اتاق چوبی رنگ و کوچیک که منو هانا فقط میشد توش وایسیم رو به روم ظاهر شد🐰هانول.. هانا برید تو... تا نیومدم دنبالتون نیاید بیورن 🐼کوک گاه مارو ببین 🐰نمیخوام دوباره از دستتون بدم.. پدرم از دستت داد نذار من از دستت بدم.. برو تو. رفتم تو کوک دوباره پرید و همون چراغ رو کشیدن درش بسته شد یه کلید برق اون جا وبد روشنش کردم چون هانا از تاریکی میترسید.. خدایا کمک کن.. احتمالا تهیونگ باهاشونه.. نمیدونم.. نمیدونم.. باید بین برادرم و کوک یکی رو انتخاب کنم ویو کوک صبحونه رو خودم رفتم تو حیاط عمارت.. به اینکه چطور به پدرم بگن میخوام با هانول ازواج کنم فکر میکردم که یکی اازمشاور هام اومد سمتم و گفت:ر.. رئیس.. کیم تهیونگ حکم تفتیش عمارت گرفته.. دارن میان.. نیم ساعت دیگه اینجان.. /وای.. نه.. اگه تهیونگ هانا و هانول رو پیدا کنه میبرتشون.. بهش گفتم: بفرستین وسایل اتاق هانول و هانا رو جمع کنن ببرن انبار زود! دوییدم سمت اتاق هانا هانول و هانا رو بردم تو اتاق مخفی که تو عمارت فقط منو پدرم و سولی و جیمین ازش خبر داشتیم.. گفتم برن تو.. بهش نگفتم که برادرشون هم باهاشونه.. چون میترسیدم از انتخاب هانول.. من نمیخواستم.. دختری که تازه به دست اوردم رو از دست بدم.. رفتن تو و درش رو بستم. بدو رفتم تو عمارت.. تمام خدمتکارا رو شی فهم کردم که هیچکس به اسم هانا و هانول هیچوقت اینجا نبودن. به سولی هم گفتن عادی رفتار کنه.. لباس های هانا رو تو اتاق سولی و جاهایی که مخفی بود قایم کردیم و لباس های هانول هم با لباسای سولی قاطی کردیم وسایل اتاق هاشونم فرستادیم تو یه کامیون و فرستادم اون ور جاده.. کامیون پنج دقه ای میشد رفته بود که صدای اژیر پلیس پیچید... ارامشم رو حفظ کردم. قهوه ام رو خوردم و به ادامه ی کتاب خوندم توی بالا کن اتاقم ادامه دادم.. هیچ اثری از هانول و هانا تو این عمارت نیست.. تهیونگ از ماشین پیاده شد نگهبان اومد تو اتاق و گفت:قربان اومدن 🐰کاملا عادی رفتار کنید.. هیچک س تیز اندازی نمیکنه تحت هیچ شرایطی فهمیدین.. در رو وا کنید بیان تو
🐔چشم قربان... اومدن تو خدایا این یه دفعه رو رد کن.. تهیونگ اومد تو خودم رفتم پایینو و جلوش وایسادم گفتم🐰به..افسر یه عمارتم پا گذاشته
دیدگاه ها (۱۰)

hi

hi

hi

hi

پلیس. ابلیس. part ²⁰جونگ کوک : برید خدارو شکر کنید ...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟔𝟏کوک:آنا‌............کای: ارباب.کوک:چی شده؟کای...

پارت ۷ویو کوک:فلش بک به ۲ ماه پیش چند وقت پیش یکی از نگهبانا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط