تقصیر من نبود که عاشقم شدی... میفهمی لعنتی؟ تقصیر من نبود
تقصیر من نبود که عاشقم شدی... میفهمی لعنتی؟ تقصیر من نبود...
من تمام خط و مرزهای قرمزی که دور خودم و دلم کشیده بودم رعایت کردم. تمام حدودی که یک دختر میتوانست رعایت کند مبادا پسری عاشقش شود...
داد میزدم. آدم وقتی میبیند میشود چوب دوسر سوخته داد میزند... من داد میزنم....
بعد او ساکت ایستاده روبه روی من. حتی نگاهم هم نمیکند...
_به من نگاه کن وقتی با تو حرف میزنم...
سرش را بالا می آورد. چشمهایش را اما نه... چشمهایش بسته است...
نفس عمیقی میکشد...
_جواب مرا بده... من چه غلطی کردم؟ من فقط یک دوست میخواستم. یک نفر که باشد. تو هم فقط یک دوست میخواستی. غیر از این بود؟!!!!
هنوز صدایم بلند است. هیچوقت خودم را اینقدر افسارگسیخته و عصبانی ندیده بودم.اما او انگار نه انگار. اگر سرپا نبود فکر میکردم با یک جنازه طرفم. چشمهای بسته و قفسه سینه ای که بالا پایین هم نمیرود. نمیدانم بیشتر عصبانی هستم یا ناراحت. فقط مطمئنم یک دوست خوب را از دست داده ام. میدانم که باید حرفهایم را دوباره برای خودم نگه دارم. اصلا قرار نبود رابطه دوستانه ما اینطور پیش برود. من حتی خط قرمز های خودم را لیست کرده بودم مبادا از دستم در برود. در هم نرفته بود. پس این میان چه چیزی را فراموش کرده بودم؟
احساس درماندگی میکردم. دیگر هر دوی ما ساکت بودیم. دستانم اما می لرزید. جای ناخن هایم که فرورفته در دستم درد داشت. یک قطره عرق از گوشه پیشانیش سر خورد.
یک قطره اشک از گوشه چشمانم...
من تمام خط و مرزهای قرمزی که دور خودم و دلم کشیده بودم رعایت کردم. تمام حدودی که یک دختر میتوانست رعایت کند مبادا پسری عاشقش شود...
داد میزدم. آدم وقتی میبیند میشود چوب دوسر سوخته داد میزند... من داد میزنم....
بعد او ساکت ایستاده روبه روی من. حتی نگاهم هم نمیکند...
_به من نگاه کن وقتی با تو حرف میزنم...
سرش را بالا می آورد. چشمهایش را اما نه... چشمهایش بسته است...
نفس عمیقی میکشد...
_جواب مرا بده... من چه غلطی کردم؟ من فقط یک دوست میخواستم. یک نفر که باشد. تو هم فقط یک دوست میخواستی. غیر از این بود؟!!!!
هنوز صدایم بلند است. هیچوقت خودم را اینقدر افسارگسیخته و عصبانی ندیده بودم.اما او انگار نه انگار. اگر سرپا نبود فکر میکردم با یک جنازه طرفم. چشمهای بسته و قفسه سینه ای که بالا پایین هم نمیرود. نمیدانم بیشتر عصبانی هستم یا ناراحت. فقط مطمئنم یک دوست خوب را از دست داده ام. میدانم که باید حرفهایم را دوباره برای خودم نگه دارم. اصلا قرار نبود رابطه دوستانه ما اینطور پیش برود. من حتی خط قرمز های خودم را لیست کرده بودم مبادا از دستم در برود. در هم نرفته بود. پس این میان چه چیزی را فراموش کرده بودم؟
احساس درماندگی میکردم. دیگر هر دوی ما ساکت بودیم. دستانم اما می لرزید. جای ناخن هایم که فرورفته در دستم درد داشت. یک قطره عرق از گوشه پیشانیش سر خورد.
یک قطره اشک از گوشه چشمانم...
۱۷.۷k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.