نشسته بودیم توی یک اتاق تا برای ویدیو کنفرانس آماده شویم.
نشسته بودیم توی یک اتاق تا برای ویدیو کنفرانس آماده شویم. سید میخواست نماز بخواند. من اما دلهره عجیبی داشتم. اسلحه دستم بود. انگار سالها محافظ بودم. با چشمانم اطراف را می کاویدم. حس عجیبی داشتم انگار کسی جای ما را لو داده بود.نماز را که خواندیم راه افتادیم. سید یک لباس شبیه عمامه به من داد و گفت از تو محافظت میکند. عمامه اش را سرش گذاشت. از در بیرون رفتیم. صدای تیراندازی بلند شد. من ایستاده بودم. جان سالم به در بردیم. ضد گلوله تنم بود. انگار سالها محافظ بودم. رفتیم به محل ویدیو کنفرانس. نفس زنان و خیس عرق از خواب بیدار شدم.
خواب عجیبی بود😢
خواب عجیبی بود😢
۸.۹k
۱۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.