ماه و گرگ 🌘✨
#ماه_و_گرگ 🌘✨
#p3
.
سرم پایین بود و داشتم غذامو میخوردم وقتی سرم رو بالا اوردم نگاهم به اون پسره خورد.
همونی که سردسته اون اکیپ بود.
موهای مشکی داشت یعنیی خیلی خیلی مشکی بودن.
چشماش سیاهی مطلق بود . تابحال چشمایی به اون مشکی ندیده بودم. پوستش تقریبا رنگ پریده بود.
تونگاهش میشد خشم و بی رحمی رو کاملا تشخیص داد.
ناگهان بهم نگاه کرد. ضربان قلبم بخاطر استرس و ترس بالا رفت. اشتهام کور شد و ظرف رو تحویل دادم. خواستم برم بیرون که یکی دستم رو گرفت.
برگشتم و نگاهش کردم.
اون پسره بود!
چی ازم میخواست؟!
شروع کرد به حرف زدن.
_هرکی منو مبینه ازم دور میشه،چرا تو اینکارونکردی؟
+خب چه دلیلی داره دور شم؟توم یه دانش آموزی مثل بقیه.
خندید و کم کم قهقه میزد .دوستاش هم همینکارو میکردن و همه باهم میخندیدن.
_تازه وارد مدرسمون شدی؟
+اره خب...
_پس حواستو جمع کن! اینجا با هیچکی شوخیندارم، شاید کسی رو نکشم ولی همه رو به خودکشی وادار میکنم...
نفسم لحظه ای ایستاد.
این دیگه چه کوفتی بود .
دستمو محکم کشیدم و از در رفتم بیرون.
وقتی وارد کلاس شدم از یکی از دانش آموزا پرسیدم.
+هی اون پسرای تو کافه تریا کی بودن که وقتی اومدن همه رفتن بیرون؟
×اونا آدمایی ان که مدیر و معلم و همه ازشون میترسن. اسم سردستشون جونگکوکه.
+چ...چرااا؟؟؟؟
×نمیدونم ولی خیلی خطرناکن اگه کاری هم نکنن ادم کنارشون احساس خطر میکنه یه جور دلشوره مزمن میگیره. کلا سراسر انرژی منفی ان.
+اهااا مرسی
سرجام نشستم و قلبم تند میزد
ترسیده بودم
نکنه بخاطر امروز دیه ولم نکنن...!
ذهنم درگیر بود تا معلم اومد
قلب سفیدم رو قرمز کن ❤☘
#p3
.
سرم پایین بود و داشتم غذامو میخوردم وقتی سرم رو بالا اوردم نگاهم به اون پسره خورد.
همونی که سردسته اون اکیپ بود.
موهای مشکی داشت یعنیی خیلی خیلی مشکی بودن.
چشماش سیاهی مطلق بود . تابحال چشمایی به اون مشکی ندیده بودم. پوستش تقریبا رنگ پریده بود.
تونگاهش میشد خشم و بی رحمی رو کاملا تشخیص داد.
ناگهان بهم نگاه کرد. ضربان قلبم بخاطر استرس و ترس بالا رفت. اشتهام کور شد و ظرف رو تحویل دادم. خواستم برم بیرون که یکی دستم رو گرفت.
برگشتم و نگاهش کردم.
اون پسره بود!
چی ازم میخواست؟!
شروع کرد به حرف زدن.
_هرکی منو مبینه ازم دور میشه،چرا تو اینکارونکردی؟
+خب چه دلیلی داره دور شم؟توم یه دانش آموزی مثل بقیه.
خندید و کم کم قهقه میزد .دوستاش هم همینکارو میکردن و همه باهم میخندیدن.
_تازه وارد مدرسمون شدی؟
+اره خب...
_پس حواستو جمع کن! اینجا با هیچکی شوخیندارم، شاید کسی رو نکشم ولی همه رو به خودکشی وادار میکنم...
نفسم لحظه ای ایستاد.
این دیگه چه کوفتی بود .
دستمو محکم کشیدم و از در رفتم بیرون.
وقتی وارد کلاس شدم از یکی از دانش آموزا پرسیدم.
+هی اون پسرای تو کافه تریا کی بودن که وقتی اومدن همه رفتن بیرون؟
×اونا آدمایی ان که مدیر و معلم و همه ازشون میترسن. اسم سردستشون جونگکوکه.
+چ...چرااا؟؟؟؟
×نمیدونم ولی خیلی خطرناکن اگه کاری هم نکنن ادم کنارشون احساس خطر میکنه یه جور دلشوره مزمن میگیره. کلا سراسر انرژی منفی ان.
+اهااا مرسی
سرجام نشستم و قلبم تند میزد
ترسیده بودم
نکنه بخاطر امروز دیه ولم نکنن...!
ذهنم درگیر بود تا معلم اومد
قلب سفیدم رو قرمز کن ❤☘
۱۳.۸k
۱۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.