ادامه پارت سوم
*ادامه پارت سوم*
♧◇♡♤
سانزو با لیوانی مشروب در دست روی صندلی پشت میز نشسته بود و درحال تماشای فرشته اش اون بالا بود...
(هی سانزو...گوش میدی چی میگم؟)
(ه...ها؟...ها،آره...گفتی که تو و ریندو چند شب پیش به بانک دستبرد زدید-)
ران حرفش رو قطع کرد و با چهره ای تاسف بار گفت:(اون موضوع...همین چهل دقیقه پیش تموم شد.)
(...)
ببینم امشب اصلا حواست کجاست؟...تو هیچوقت اینطوری نبودی.)
(هیچی نیست...فقط خستم)
(برو خودتو مسخره کن!)
(آهههه...بیخیال...من میرم دستشویی)
سانزو لیوان مشروب اش را روی میز گذاشت،از صندلی بلند شد و به سمت دستشویی رفت
ران زمزمه کرد:(این امشب یه چیزیش شده...هرچی شده خدا به دادش برسه)
سانزو وارد دستشویی شد،فورا شیر آب روشویی را باز کرد،چند بار به صورتش آب پاشید و نفس عمیقی کشید...امشب بدون هیچ دلیلی احساس بدی داشت...احساس میکرد که قرار نیست این به خوبی پیش بره و...سعی کرد که ذهنش رو از این فکر ها پاک کنه اما استرس مثله یک لخته خون در مغزش بزرگتر میشد و این باعث شد که نگران ا/ت باشه...
در حین این فکر ها...
ناگهان صدای مهیبی از بیرون آمد...صدای شلیک گلوله و جیغ و داد مردم...
سانزو سرش را بالا گرفت...استرس و ترس همه وجودش را فرا گرفت.
(...ا/ت...)
این اولین چیزی بود که به ذهن سانزو خطور کرد و آن را زمزمه کرد.
او فورا از دستشویی خارج شد و دوان،دوان به سمت سالن رفت.
در را باز کرد و...
(ا/ت!!)
باورنکردنی بود!
روی سالن جسد های بیشتر مردم و خون هایی که کف سالن ریخته بودند...همه اینها جلوی پای سانزو بود.
(ا/ت!!)
سانزو با فریادی وحشت زده فرشته اش را صدا زد...
اما جوابی نشنید.
سانزو با عجله بین جسد ها راه میرفت...حتی اگر ا/ت مرده باشد او براید به هر طریقی جسمش را پیدا کند یا اصلا شاید ا/ت زیاد زخمی نشده باشه، فقط بیهوش باشه و راهی برای نجاتش باشه.
سانزو کاملا وحشت زده و ترسیده بود...ترس از از دست دادن فرشته اش...ترس ازدست دادن کسی که او را با تمام قلبش دوست دارد...
سانزو همه جا را گشت اما ا/ت را نتوانست پیدا کند
پس فقط دو احتمال وجود داره...یا فرار کرده...یا...اون رو گروگان گرفتن
سانزو دستانش را چنان محکم مشت کرد که بند انگشتانش سفید شده بود و ناخون هایش در گوشت دسته هایش فرو رفته بود.
احساس خشم خود را به جای ترس در وجود سانزو گذاشت و مانند آتش هر لحظه بیشتر و بیشتر زبانه میکشید.
با صدای سرشار از خشم و جنون زمزمه کرد:
(هر جا که باشه...پیداش میکنم...و اگه کسی اون رو با خودش برده...بدون شک...اون حروم زاده رو به بدترین نحو ممکن میشم...طوری میکشمش که انگار از همون اول وجود نداشته.)
♧◇♡♤
سانزو با لیوانی مشروب در دست روی صندلی پشت میز نشسته بود و درحال تماشای فرشته اش اون بالا بود...
(هی سانزو...گوش میدی چی میگم؟)
(ه...ها؟...ها،آره...گفتی که تو و ریندو چند شب پیش به بانک دستبرد زدید-)
ران حرفش رو قطع کرد و با چهره ای تاسف بار گفت:(اون موضوع...همین چهل دقیقه پیش تموم شد.)
(...)
ببینم امشب اصلا حواست کجاست؟...تو هیچوقت اینطوری نبودی.)
(هیچی نیست...فقط خستم)
(برو خودتو مسخره کن!)
(آهههه...بیخیال...من میرم دستشویی)
سانزو لیوان مشروب اش را روی میز گذاشت،از صندلی بلند شد و به سمت دستشویی رفت
ران زمزمه کرد:(این امشب یه چیزیش شده...هرچی شده خدا به دادش برسه)
سانزو وارد دستشویی شد،فورا شیر آب روشویی را باز کرد،چند بار به صورتش آب پاشید و نفس عمیقی کشید...امشب بدون هیچ دلیلی احساس بدی داشت...احساس میکرد که قرار نیست این به خوبی پیش بره و...سعی کرد که ذهنش رو از این فکر ها پاک کنه اما استرس مثله یک لخته خون در مغزش بزرگتر میشد و این باعث شد که نگران ا/ت باشه...
در حین این فکر ها...
ناگهان صدای مهیبی از بیرون آمد...صدای شلیک گلوله و جیغ و داد مردم...
سانزو سرش را بالا گرفت...استرس و ترس همه وجودش را فرا گرفت.
(...ا/ت...)
این اولین چیزی بود که به ذهن سانزو خطور کرد و آن را زمزمه کرد.
او فورا از دستشویی خارج شد و دوان،دوان به سمت سالن رفت.
در را باز کرد و...
(ا/ت!!)
باورنکردنی بود!
روی سالن جسد های بیشتر مردم و خون هایی که کف سالن ریخته بودند...همه اینها جلوی پای سانزو بود.
(ا/ت!!)
سانزو با فریادی وحشت زده فرشته اش را صدا زد...
اما جوابی نشنید.
سانزو با عجله بین جسد ها راه میرفت...حتی اگر ا/ت مرده باشد او براید به هر طریقی جسمش را پیدا کند یا اصلا شاید ا/ت زیاد زخمی نشده باشه، فقط بیهوش باشه و راهی برای نجاتش باشه.
سانزو کاملا وحشت زده و ترسیده بود...ترس از از دست دادن فرشته اش...ترس ازدست دادن کسی که او را با تمام قلبش دوست دارد...
سانزو همه جا را گشت اما ا/ت را نتوانست پیدا کند
پس فقط دو احتمال وجود داره...یا فرار کرده...یا...اون رو گروگان گرفتن
سانزو دستانش را چنان محکم مشت کرد که بند انگشتانش سفید شده بود و ناخون هایش در گوشت دسته هایش فرو رفته بود.
احساس خشم خود را به جای ترس در وجود سانزو گذاشت و مانند آتش هر لحظه بیشتر و بیشتر زبانه میکشید.
با صدای سرشار از خشم و جنون زمزمه کرد:
(هر جا که باشه...پیداش میکنم...و اگه کسی اون رو با خودش برده...بدون شک...اون حروم زاده رو به بدترین نحو ممکن میشم...طوری میکشمش که انگار از همون اول وجود نداشته.)
- ۳.۳k
- ۱۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط