پارت15:
#پارت15:
پوزخندی زدم و گفتم:
- حله!
داریوش اخمی کرد و دیگه چیزی نگفت.
هومن متفکر گفت:
-بابا فکر نمی کنی قاچاق ۱۵۰ تا دختر، چند تن مواد و اسلحه کار سختیه؟ چرا این همه معامله های سنگین رو قبول می کنی؟ ما همیشه کارمون رو بی نقص انجام می دادیم امید وارم این دفعه هم این طور باشه!
هوشنگ با طعنه گفت:
- تو چی فکر کردی پسر من این همه سال کار کردم این همه سابقه دارم تویی که سه ساله اومدی تو باند میخوای بهم یاد بدی؟
مکثی کرد و با پوزخند گفت:
- اینم بگم که هر کاری از باند خفاش شب برمیاد!
این مرد یک سنگ دل به تمام معنا بود، همیشه بدخلق بود حتی با پسر خودش!
***
صدای تیز و رو مخ آزیتا یکی از دختر های جلف شریک های هوشنگ، من رو از فکر بیرون در اورد.
با عشوه گفت:
- سامیار جان! چرا اینجا ایستادی بیا بریم پیش هومن وقت بریدن کیکه.
دستش رو دور بازوم حلقه کرد که با اخم پسش زدم و به سمت میزی که هومن اونجا بود، رفتم.
همه دور میز جمع شده بودن و شعر تولد رو می خوندن. الینا رو دیدم که کنار ارمیا و خونوادش ایستاده بود به طرفشون رفتم و کنار ارمیا ایستادم.
متوجه الینا شدم که زیر چشمی نگاهم می کرد.
لبخند کجی زدم و نگاهم رو به هومن دوختم هه هومن خان این آخرین جشنی بود که برای خودت می گرفتی.
الینا:
بعد از بریدن کیک موقع باز کردن کادو ها رسیده بود، هومن با دیدن کادوی من لبخندی رو لبش پیدا شد.
ظاهرا از دستبند چرم خیلی خوشش اومده بود با قدر دانی رو به من گفت:
-ممنونم ازت الی خیلی خوشم اومد!
فقط به لبخند کوچیکی اکتفا کردم.
با کلافگی رو به بابا گفتم:
- بابا. من خسته شدم بریم دیگه!
بابا ابروهاش بهم گره خورده بود
نیم نگاهی بهم انداخت و بی حوصله گفت:
-باشه. برو مامانت رو صدا کن!
از این که به این زودیا قبول کرد چشم هام درشت شده بود با همون قیافه دنبال مامان گشتم کنار دوستاش پیداش کردم و بهش گفتم:
-مامان می خوایم بریم.
با تعجب گفت:
- هنوز که جشن تموم نشده!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-هم من خسته ام هم بابا گفت بریم.
مامان سری تکون داد و از دوستاش خداحافظی کرد مانتو و شالمون رو از پیش خدمت گرفتیم و به سمت خروجی عمارت رفتیم.
ارمیا رو ندیده بودم یه مسج بهش دادم:
"ما خونه رفتیم"
بابا به ماشین تکیه داده بود و عمیق تو فکر بود مامان دستش رو روی شونه اش گذاشت که به خودش اومد مامان نگران پرسید:
- چی شده داریوش؟؟ روبه راه نیستی!
بابا به چشم های عسلی مامان نگاهی کرد و گفت:
- نه چیزی نیست سوار شین!
در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم مامان هم طبق معمول جلو نشست. بابا ماشین رو روشن کرد و از حیاط بزرگ عمارت بیرون اورد.
تو کل مسیر کسی حرفی نزد این ساکت موندن از مامان بعید بود انگار که بابا با نگاهش به مامان فهمونده بود که الان نباید حرف بزنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حله!
داریوش اخمی کرد و دیگه چیزی نگفت.
هومن متفکر گفت:
-بابا فکر نمی کنی قاچاق ۱۵۰ تا دختر، چند تن مواد و اسلحه کار سختیه؟ چرا این همه معامله های سنگین رو قبول می کنی؟ ما همیشه کارمون رو بی نقص انجام می دادیم امید وارم این دفعه هم این طور باشه!
هوشنگ با طعنه گفت:
- تو چی فکر کردی پسر من این همه سال کار کردم این همه سابقه دارم تویی که سه ساله اومدی تو باند میخوای بهم یاد بدی؟
مکثی کرد و با پوزخند گفت:
- اینم بگم که هر کاری از باند خفاش شب برمیاد!
این مرد یک سنگ دل به تمام معنا بود، همیشه بدخلق بود حتی با پسر خودش!
***
صدای تیز و رو مخ آزیتا یکی از دختر های جلف شریک های هوشنگ، من رو از فکر بیرون در اورد.
با عشوه گفت:
- سامیار جان! چرا اینجا ایستادی بیا بریم پیش هومن وقت بریدن کیکه.
دستش رو دور بازوم حلقه کرد که با اخم پسش زدم و به سمت میزی که هومن اونجا بود، رفتم.
همه دور میز جمع شده بودن و شعر تولد رو می خوندن. الینا رو دیدم که کنار ارمیا و خونوادش ایستاده بود به طرفشون رفتم و کنار ارمیا ایستادم.
متوجه الینا شدم که زیر چشمی نگاهم می کرد.
لبخند کجی زدم و نگاهم رو به هومن دوختم هه هومن خان این آخرین جشنی بود که برای خودت می گرفتی.
الینا:
بعد از بریدن کیک موقع باز کردن کادو ها رسیده بود، هومن با دیدن کادوی من لبخندی رو لبش پیدا شد.
ظاهرا از دستبند چرم خیلی خوشش اومده بود با قدر دانی رو به من گفت:
-ممنونم ازت الی خیلی خوشم اومد!
فقط به لبخند کوچیکی اکتفا کردم.
با کلافگی رو به بابا گفتم:
- بابا. من خسته شدم بریم دیگه!
بابا ابروهاش بهم گره خورده بود
نیم نگاهی بهم انداخت و بی حوصله گفت:
-باشه. برو مامانت رو صدا کن!
از این که به این زودیا قبول کرد چشم هام درشت شده بود با همون قیافه دنبال مامان گشتم کنار دوستاش پیداش کردم و بهش گفتم:
-مامان می خوایم بریم.
با تعجب گفت:
- هنوز که جشن تموم نشده!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-هم من خسته ام هم بابا گفت بریم.
مامان سری تکون داد و از دوستاش خداحافظی کرد مانتو و شالمون رو از پیش خدمت گرفتیم و به سمت خروجی عمارت رفتیم.
ارمیا رو ندیده بودم یه مسج بهش دادم:
"ما خونه رفتیم"
بابا به ماشین تکیه داده بود و عمیق تو فکر بود مامان دستش رو روی شونه اش گذاشت که به خودش اومد مامان نگران پرسید:
- چی شده داریوش؟؟ روبه راه نیستی!
بابا به چشم های عسلی مامان نگاهی کرد و گفت:
- نه چیزی نیست سوار شین!
در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم مامان هم طبق معمول جلو نشست. بابا ماشین رو روشن کرد و از حیاط بزرگ عمارت بیرون اورد.
تو کل مسیر کسی حرفی نزد این ساکت موندن از مامان بعید بود انگار که بابا با نگاهش به مامان فهمونده بود که الان نباید حرف بزنه.
۲.۱k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.