با تمام توان فریاد میکشید و میان فریاد هایش اشک میریخت...
با تمام توان فریاد میکشید و میان فریاد هایش اشک میریخت...
کسی نبود بگوید آرام باشد!
کسی نبود او را با حداقل با حرف آرام کند..
تنها بود..
از اطراف هیچ صدایی ب جز صدای فریادهای سوزناکش شنیده نمیشد...
گویی گرد مرگ پاشیده بودند بر اطراف این جوانِ پیر...
موهایش ب ناگاه سفید شد...
تک تک تارهای موهای کوتاهش ب ناگاه سفید شد...
همچو پیری ک سالیان دراز است ک رنگ ب موهایش ندیده...
گویی کسی برایش آینه گرفته بود..
ب روبرو ک نگاه می انداخت...
جوانی پیر و ناتوان با چشمانی بی فروغ را میدید...
ک با بغض در گلو ب او نگاه میکرد..
ب او دقت کرد..
ب نوع نگاهش..
ب صورتش..
ب موهایش..
همه با او فرق داشتند اما شبیه ب او بودند...
ظاهر او با تمام تفاوت ها بسیار مشابه ب او بود...
او...
خودش بود...
خودش بود ک اینگونه تغییر کرده بود...
فریاد زد..
این بار از درد...
از درد دیدن خود..
از درد بد بودن حال خود..
و...
با صدای بلند ضربان قلبش، و صدای فریاد خودش..
از خواب پرید..
کابوسی نابودکننده...
کسی نبود بگوید آرام باشد!
کسی نبود او را با حداقل با حرف آرام کند..
تنها بود..
از اطراف هیچ صدایی ب جز صدای فریادهای سوزناکش شنیده نمیشد...
گویی گرد مرگ پاشیده بودند بر اطراف این جوانِ پیر...
موهایش ب ناگاه سفید شد...
تک تک تارهای موهای کوتاهش ب ناگاه سفید شد...
همچو پیری ک سالیان دراز است ک رنگ ب موهایش ندیده...
گویی کسی برایش آینه گرفته بود..
ب روبرو ک نگاه می انداخت...
جوانی پیر و ناتوان با چشمانی بی فروغ را میدید...
ک با بغض در گلو ب او نگاه میکرد..
ب او دقت کرد..
ب نوع نگاهش..
ب صورتش..
ب موهایش..
همه با او فرق داشتند اما شبیه ب او بودند...
ظاهر او با تمام تفاوت ها بسیار مشابه ب او بود...
او...
خودش بود...
خودش بود ک اینگونه تغییر کرده بود...
فریاد زد..
این بار از درد...
از درد دیدن خود..
از درد بد بودن حال خود..
و...
با صدای بلند ضربان قلبش، و صدای فریاد خودش..
از خواب پرید..
کابوسی نابودکننده...
۱۱.۹k
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.