داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح می کردم یکی از برگه های خا
داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح می کردم یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود...🍀
فقط زیر سوال آخر نوشته بود«نه بابا مریض بود،نه مامانم،همه صحیح و سالمن شکرخدا. تصادف هم نکردم،خواب هم نموندم،اتفاق بدی هم نیوفتاده. 🍂
دیشب تولد عشقم بود.
گفتم سنگ تموم بزارم براش.بعدازظهریه دورهمی گرفتیم.شام هم رفتیم نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم.
بعدگفت: بریم دربند؟ 👫
پوست دستمون ازسرما ترک برداشت ولی ارزید.مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخی های سرمیدون.❄
بعدش بهونه کرد بریم امام زاده صالح و دعاکنیم که به هم برسیم. رفتیم.
دیگه ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون،ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش و نداشتم🍀 درس بخونم.یعنی لای جزوتم باز کردما،اما همش یاد قیافش می افتادم ،
یهویی خوابم برد.
حالا نمره هم ندادی،نده. فداسرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش.فقط خواسم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی».
چندسال بعد، تویک دانشگاه دیگر ازپشت زد رو شونه مو گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
گفتم:«اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صدمیدادم بچه»...🍁
خندیدو دست انداخت دورگردنم. گفت:«بچه مون هفت ماهشه استاد باورت میشه؟؟؟...
عکسش و از روی گوشیش نشونم داد . خندیدم.😍
نشستم رو نیمکت فلزی و سرد حیاط.نشست کنارم. دلم می خواست براش بگم که شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود،نایب نبود، دربند نبود، امام زاده صالح نبود...
فقط سرد بود...😔 💙
فقط زیر سوال آخر نوشته بود«نه بابا مریض بود،نه مامانم،همه صحیح و سالمن شکرخدا. تصادف هم نکردم،خواب هم نموندم،اتفاق بدی هم نیوفتاده. 🍂
دیشب تولد عشقم بود.
گفتم سنگ تموم بزارم براش.بعدازظهریه دورهمی گرفتیم.شام هم رفتیم نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم.
بعدگفت: بریم دربند؟ 👫
پوست دستمون ازسرما ترک برداشت ولی ارزید.مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخی های سرمیدون.❄
بعدش بهونه کرد بریم امام زاده صالح و دعاکنیم که به هم برسیم. رفتیم.
دیگه ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون،ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش و نداشتم🍀 درس بخونم.یعنی لای جزوتم باز کردما،اما همش یاد قیافش می افتادم ،
یهویی خوابم برد.
حالا نمره هم ندادی،نده. فداسرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش.فقط خواسم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی».
چندسال بعد، تویک دانشگاه دیگر ازپشت زد رو شونه مو گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
گفتم:«اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صدمیدادم بچه»...🍁
خندیدو دست انداخت دورگردنم. گفت:«بچه مون هفت ماهشه استاد باورت میشه؟؟؟...
عکسش و از روی گوشیش نشونم داد . خندیدم.😍
نشستم رو نیمکت فلزی و سرد حیاط.نشست کنارم. دلم می خواست براش بگم که شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود،نایب نبود، دربند نبود، امام زاده صالح نبود...
فقط سرد بود...😔 💙
۴.۴k
۰۷ دی ۱۴۰۰