یه ساعتی بود که نشسته بودم روی نیمکت چوبی... نگاهم به اطر
یه ساعتی بود که نشسته بودم روی نیمکت چوبی... نگاهم به اطراف می چرخید... هیچکس نبود...🍃
انگار این پارک چند ساله که هیچ آدمی رو به خودش ندیده... خشکی چمن ها و درخت ها هم نشون از این بود که چند ساله هیچ باغبونی بهشون نرسیده...🍁🍂
سرما بدجوری زده بود به تنشون...
توی ذهنم داشتم به کار های عقب افتادم فکر میکردم... به گرفتاری هام... به اتفاقات روزمره...🍀
و بین همه ی این فکر ها... بی اینکه حواسم باشه... بی اینکه غرضی باشه... ناخوادآگاه... به تو فکر میکردم... همینطور که ناخودآگاه داشتم پام رو تکون میدادم... همینطور که ناخودآگاه اومدم ماشین رو کنار این پارک نگه داشتم و اومدم نشستم روی این نیمکت...
ناخودآگاه داشتم قصه های این پارک و این نیمکت رو مرور میکردم...
کمی به جلو خم شدم و آرنج هام رو به پام تکیه دادم... دست هام رو دو طرف بینیم گذاشتم و خیره شدم به چمن های خشک رو به روم... کسی که روزی سبز بودن این چمن هارو ندیده باشه، هرگز باور نمیکنه که یه روز زندگی در اونها جریان داشته... 🌱
اما من دیده بودم... خوب دیده بودم...
سرم رو چرخوندم... به سمت مسیر سنگ فرش شده ای که به این نیمکت می رسید... من جریان زندگی رو توی اون مسیر هم دیده بودم... که حالا خاک گرفته و انگار چند ساله کسی از این مسیر رد نشده...🍂
سرم رو چرخوندم... با سر و صدای بازی یه بچه نگاهم به سمتش چرخید... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم... گوشیم هنوز توی دستم بود... روی صفحه ی چت دیشب... روی پیامِ خداحافظی...🌼
برگشتم به زمانِ حال...
ایستادم و دوباره به اطراف نگاه کردم... به چمن های سبز... به آدم ها... و به اون نیمکت...🍃
و به خودم قول دادم که دیگه هیچوقت به اون پارک برنگردم.......🍁
انگار این پارک چند ساله که هیچ آدمی رو به خودش ندیده... خشکی چمن ها و درخت ها هم نشون از این بود که چند ساله هیچ باغبونی بهشون نرسیده...🍁🍂
سرما بدجوری زده بود به تنشون...
توی ذهنم داشتم به کار های عقب افتادم فکر میکردم... به گرفتاری هام... به اتفاقات روزمره...🍀
و بین همه ی این فکر ها... بی اینکه حواسم باشه... بی اینکه غرضی باشه... ناخوادآگاه... به تو فکر میکردم... همینطور که ناخودآگاه داشتم پام رو تکون میدادم... همینطور که ناخودآگاه اومدم ماشین رو کنار این پارک نگه داشتم و اومدم نشستم روی این نیمکت...
ناخودآگاه داشتم قصه های این پارک و این نیمکت رو مرور میکردم...
کمی به جلو خم شدم و آرنج هام رو به پام تکیه دادم... دست هام رو دو طرف بینیم گذاشتم و خیره شدم به چمن های خشک رو به روم... کسی که روزی سبز بودن این چمن هارو ندیده باشه، هرگز باور نمیکنه که یه روز زندگی در اونها جریان داشته... 🌱
اما من دیده بودم... خوب دیده بودم...
سرم رو چرخوندم... به سمت مسیر سنگ فرش شده ای که به این نیمکت می رسید... من جریان زندگی رو توی اون مسیر هم دیده بودم... که حالا خاک گرفته و انگار چند ساله کسی از این مسیر رد نشده...🍂
سرم رو چرخوندم... با سر و صدای بازی یه بچه نگاهم به سمتش چرخید... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم... گوشیم هنوز توی دستم بود... روی صفحه ی چت دیشب... روی پیامِ خداحافظی...🌼
برگشتم به زمانِ حال...
ایستادم و دوباره به اطراف نگاه کردم... به چمن های سبز... به آدم ها... و به اون نیمکت...🍃
و به خودم قول دادم که دیگه هیچوقت به اون پارک برنگردم.......🍁
۵.۴k
۰۷ دی ۱۴۰۰