تاوان انتخاب (پارت۲)
+اوه ترسیدم شمایید ار/باب کیم..
درسته، الان کیم تهیونگ، برادر ناتنی جئون جونگ کوک جلوم وایساده بود. اربا/ب جئون ۲۱ سالش بود. و اربا/ب کیم ۲۸ سالش.
اربا/ب جئون منو حتی حساب سگ های عمارت هم نمی ذاشت.. اما ار/باب کیم بهم احساس امنیت می داد. اولش فکر می کردم مثل برادرش باشه و ازش می ترسیدم. اما اون انقدر باهام صمیمی رفتار کرد که رابطه نسبتا خوبی بین مون شکل گرفته بود. هر چند من همیشه مراقب بودم که از حد خودم نگذرم.
ولی چیزی که واضح بود ، این بود که اربا/ب جئون حتی منو نمی دید. اصلا نمی دونست من کی ام و وجود دارم..
ولی اربا/ب کیم بهم اهمیت میداد و توجه می کرد. و این خیلی برام عجیب بود...
آخه چرا؟ مگه من چی بجز یه کلف/ت ساده بدبخت بودم؟
=ا.ت وقتشه بری کاری که کوک گفت رو بکنی. بهونه دستش نده، اون الان فقط دنبال یه نفر می گرده اذ/یتش کنه..
با ترس پرسیدم
+ببخشید ار/باب امشب قراره چه اتفاقی بیفته مگه؟
=خودت می بینی..
تعظیم کردم و از اونجا دور شدم..
رفتم و از راه پله ها، حیاط، اتاق پذیرایی که خیلییی بزرگ بودم شروع کردم به گرد گیری...
همین جوری مشغول بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد. ند/یمه های دیگه داشتن شام و حاضر می کردن و صندلی ها رو می چیدن.
+هوففف...بالاخره تموم شد...
داشتم خستگیمو در می کردم که اجوما صدام کرد.
&دخترم این جعبه رو بگیر از طرف ار/باب کیم هستش.
وقتی جعبه رو باز کردم یه لباس مجلسی خیلی گرون توش دیدم. و یه یادداشت توش بود:
«بپوشش، میدونم که زیبا ترینی... دوست دارم امروز بدرخشی..»
با شوک به اجوما خیره شدم.
+یااا اجومااا ، این اشتباهی اومده، مال من نیس بابا
اجوما لبخند مهربونی زد
& دخترم فقط بپوشش. زیاد فکر نکن.
رفتم به اتاق خدمتکارا
همه ند/یمه ها با دهن باز بهم نگاه می کردن..
پچ پچ هاشونو میشنیدم
«خدا می دونه بخاطر اون لباس چه کارا که نکرده..»
«نگاه نگاه.. چه هر/زه ایه.. زیر ار/باب فقط بخاطر یه لباس؟ هه!»
«اره بابا ارباب چرا باید مفتکی این کارو براش بکنه..»
اشک از چشمام سرازیر شد.
من چقدر بدبخت بودم که بخاطر یه لباس اینهمه حرف میشنیدم.
درسته، الان کیم تهیونگ، برادر ناتنی جئون جونگ کوک جلوم وایساده بود. اربا/ب جئون ۲۱ سالش بود. و اربا/ب کیم ۲۸ سالش.
اربا/ب جئون منو حتی حساب سگ های عمارت هم نمی ذاشت.. اما ار/باب کیم بهم احساس امنیت می داد. اولش فکر می کردم مثل برادرش باشه و ازش می ترسیدم. اما اون انقدر باهام صمیمی رفتار کرد که رابطه نسبتا خوبی بین مون شکل گرفته بود. هر چند من همیشه مراقب بودم که از حد خودم نگذرم.
ولی چیزی که واضح بود ، این بود که اربا/ب جئون حتی منو نمی دید. اصلا نمی دونست من کی ام و وجود دارم..
ولی اربا/ب کیم بهم اهمیت میداد و توجه می کرد. و این خیلی برام عجیب بود...
آخه چرا؟ مگه من چی بجز یه کلف/ت ساده بدبخت بودم؟
=ا.ت وقتشه بری کاری که کوک گفت رو بکنی. بهونه دستش نده، اون الان فقط دنبال یه نفر می گرده اذ/یتش کنه..
با ترس پرسیدم
+ببخشید ار/باب امشب قراره چه اتفاقی بیفته مگه؟
=خودت می بینی..
تعظیم کردم و از اونجا دور شدم..
رفتم و از راه پله ها، حیاط، اتاق پذیرایی که خیلییی بزرگ بودم شروع کردم به گرد گیری...
همین جوری مشغول بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد. ند/یمه های دیگه داشتن شام و حاضر می کردن و صندلی ها رو می چیدن.
+هوففف...بالاخره تموم شد...
داشتم خستگیمو در می کردم که اجوما صدام کرد.
&دخترم این جعبه رو بگیر از طرف ار/باب کیم هستش.
وقتی جعبه رو باز کردم یه لباس مجلسی خیلی گرون توش دیدم. و یه یادداشت توش بود:
«بپوشش، میدونم که زیبا ترینی... دوست دارم امروز بدرخشی..»
با شوک به اجوما خیره شدم.
+یااا اجومااا ، این اشتباهی اومده، مال من نیس بابا
اجوما لبخند مهربونی زد
& دخترم فقط بپوشش. زیاد فکر نکن.
رفتم به اتاق خدمتکارا
همه ند/یمه ها با دهن باز بهم نگاه می کردن..
پچ پچ هاشونو میشنیدم
«خدا می دونه بخاطر اون لباس چه کارا که نکرده..»
«نگاه نگاه.. چه هر/زه ایه.. زیر ار/باب فقط بخاطر یه لباس؟ هه!»
«اره بابا ارباب چرا باید مفتکی این کارو براش بکنه..»
اشک از چشمام سرازیر شد.
من چقدر بدبخت بودم که بخاطر یه لباس اینهمه حرف میشنیدم.
۸.۰k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.