رز زخمی
رز زخمی
پارت۱۴
از زبان لیلیث
اون دوتا عاشق داشتن غذا رو با لذت تمام میخوردن و با هم صحبت میکردن ، اما بی خبر از اینکه تا چند ساعت دیگه گذشته شوم رز قراره زندگی هر دوشون رو نابود کنه.
یونگی داشت غذاش رو میخورد که رز یک دفعه یادش افتاد که باید به یونگی بگه که حاملس،
پس از سر میز بلند شد و رفت سمت اتاقشون .
یونگی با تعجب به رزی که داشت از پله ها با یک جعبه زیبا پایین میومد نگاه میکرد و کنجکاو بود که بدونه توی اون جعبه چیه پس سکوت رو شکست و بع کنجکاوی خودش که مغزش رو قلقلک میداد خاتمه داد.
یونگی:بیب اون چیه؟نکنه امروز مناسبتی بوده که من یادم نیست؟! نه تولدته نه چیز دیگه هنوزم یکسال نشده که ازدواج کردیم و سال گرد ازدواجمون هم نیست!پس اون جعبه چیه که تو دستته؟
رز:فکر نمیکردم یه گربه تا این حد فوضولی کنه.
یونگی:بیب(با کیوتی تماممممممم)
رز:اوکی، بیا خودت ببین که توش چیه.(لبخند)
یونگی:یس
از زبان یونگی
سری در جعبه رو باز کردم و با چیزی که دیدم شگفت زده شدم پستونک بچه و بیبی چک؟
یونگی:تو حامله ای رز(با بغض)
رز:اوهوم(اشکاش میریزه)
از زبان نویسنده
یونگی به سرعت از پشت میز بلند شد رز رو بغل کرد و توی هوا چرخوندش.
اون توی اون لحظه به هیچ چیز جز اینکه قراره پدر بشه و یکی بابا صداش کنه فکر نمیکرد.
خیلی قشنگ بود درسته ؟
اره ولی همه چیز با پایان خوش تموم نمیشه.
درست همون موقع که رز رو پایین گذاشت ، تیری به قلبش بخورد کرد.
اره اونکار کیم تهیونگ بود.
رز توی شک بودش و انقدر ترسیده بود که به خونی که از لای پاش جاری شد بود دقت نکرده بود.
درسته بچه سقط شده بود. بچه ی یونگی و رز ، حاصل عشق اون دو نفر الان دیگه وجود نداشت.
اول لایک کن و کامنت بزار بعد برو پارت بعد رو بخون🤍🌕
پارت۱۴
از زبان لیلیث
اون دوتا عاشق داشتن غذا رو با لذت تمام میخوردن و با هم صحبت میکردن ، اما بی خبر از اینکه تا چند ساعت دیگه گذشته شوم رز قراره زندگی هر دوشون رو نابود کنه.
یونگی داشت غذاش رو میخورد که رز یک دفعه یادش افتاد که باید به یونگی بگه که حاملس،
پس از سر میز بلند شد و رفت سمت اتاقشون .
یونگی با تعجب به رزی که داشت از پله ها با یک جعبه زیبا پایین میومد نگاه میکرد و کنجکاو بود که بدونه توی اون جعبه چیه پس سکوت رو شکست و بع کنجکاوی خودش که مغزش رو قلقلک میداد خاتمه داد.
یونگی:بیب اون چیه؟نکنه امروز مناسبتی بوده که من یادم نیست؟! نه تولدته نه چیز دیگه هنوزم یکسال نشده که ازدواج کردیم و سال گرد ازدواجمون هم نیست!پس اون جعبه چیه که تو دستته؟
رز:فکر نمیکردم یه گربه تا این حد فوضولی کنه.
یونگی:بیب(با کیوتی تماممممممم)
رز:اوکی، بیا خودت ببین که توش چیه.(لبخند)
یونگی:یس
از زبان یونگی
سری در جعبه رو باز کردم و با چیزی که دیدم شگفت زده شدم پستونک بچه و بیبی چک؟
یونگی:تو حامله ای رز(با بغض)
رز:اوهوم(اشکاش میریزه)
از زبان نویسنده
یونگی به سرعت از پشت میز بلند شد رز رو بغل کرد و توی هوا چرخوندش.
اون توی اون لحظه به هیچ چیز جز اینکه قراره پدر بشه و یکی بابا صداش کنه فکر نمیکرد.
خیلی قشنگ بود درسته ؟
اره ولی همه چیز با پایان خوش تموم نمیشه.
درست همون موقع که رز رو پایین گذاشت ، تیری به قلبش بخورد کرد.
اره اونکار کیم تهیونگ بود.
رز توی شک بودش و انقدر ترسیده بود که به خونی که از لای پاش جاری شد بود دقت نکرده بود.
درسته بچه سقط شده بود. بچه ی یونگی و رز ، حاصل عشق اون دو نفر الان دیگه وجود نداشت.
اول لایک کن و کامنت بزار بعد برو پارت بعد رو بخون🤍🌕
۵.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.