بعد از ماه برگشت بهم

بعد از ۶ماه برگشت بهم
و ازم خواست که دوباره باهم باشیم و از نو بسازیم ، درست همون چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم...
من تو این ۶ ماهی که نبود با خیالش تو همین خیابون ها قدم میزدم، حرف میزدم، زندگی میکردم... فقط تنها بدی که داشت نمیشد بغلش کرد
بعد از ۶ ماه که اومد دیگه نتونستم باهاش کنار بیام ...
میدونی چرا؟
چون تو این مدت خیالش از خودِ واقعیش جلو زده بود، تونسته بودم با خیالش زندگی کنم و بسازم و عادت کنم بهش...
ترسی برای از دست دادنش نداشتم و فقط با خوبی هاش تو خیالم خوش بودم...
ولی وقتی خودش اومد نتونستم باهاش ادامه بدم و همش ترس از دست دادنش تو وجودم بود...دیگه مثل قدیم وقتی باهام سرد میشد تنم نمیلرزید...خودش از خیالش کمرنگ تر شده بود
اون شخصی که من ازش ساختم تو خیالم، فقط خوبی هاش مونده بود و از خودش فقط بدی هاش...
میدونی...؟! میخوام بگم اونقدر یه نفر رو تنها نذارید که با خیالتون دیوونه شه ، زودتر برسین تا عادت نکرده ... ‌
دیدگاه ها (۱)

یکی تو بیست و سه سالگی ازدواج می‌کنهو اولین بچه شو ده سال بع...

میگم دلبرشبیهِ هوایِ بهآر نبآش که تکلیفش بآ خودشم مشخص نیست!...

من میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟میشه وقتی تو خیابون راه میرین...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟕𝟎جونگ‌کوک: تو خودت می‌دونی تهیونگ چه آدم کثیفی...

دو پارتی از جینبعدش پا شد اومد سمتتا.ت تو ذهنش :همونطور که د...

قهوه تلخ پارت ۴۷ویو چویا باورم نمیشد، هنوز تو شوک بودم.دازای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط